k-6666

نماز صبح را که اداکردم ، مثل همیشه جلوی علی محمد ایستادم ،  با هاش حرف زدم ، این قرار همیشگی من و فرزند شهیدم هست ، بعد نماز صبح با هم حرف میزنیم ، من میگم او میشنود او میگوید من سرا پا گوشم . بعد رفتم وگرفتم خوابیدم ، خواب دیدم

با خواهر کوچک علی محمد دخترم زینب داریم میریم  بهشت . پلی بود  بلند ، همینطور که میرفتیم گفتم زینب جان این پل صراط که میگن همینه ، یه مرتبه دیدم یه آتشی بلند شد . و من که میخواستم رد شم نتونستم و  پل دوباره کشیده شد . انگار ته نداشت . اتش همینطور زبانه میکشید و من دست زینب را محکم گرفته بودم که ناگهان فززند شهیدم صدام زد . آرام شدم شهید دست خواهرش را گرفت . گفتم پسرم پس من چی ؟ من و رد نمیکنی ؟! من ازین اتش میترسم ؟

گفت : برو نترس ، همینکه گفت برو رفتم و رد شدم  او نیز دست خواهرش را گرفت و رد شد . گفتم علی محمد جان پس اون آتش چی بود ؟

گفت : مادر ، دروغ ، غیبت و گناه هانی که در دنیا انجام میدادی . دیگه مراقب باش ، باشه مادر ،مراقب حرف های که میزنی ، مراقب خودت باش ، از ان شب دیگر همیشه مراقب هستم مراقب زبانم ، مراقب اعمالم

نوشته ای از: غلامعلی نسائی

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید