A200kalas

عراقي‌ها بدجور مي‌زدنش و از اين مقاومتش خشمگين‌تر مي‌شدند. هرچه مي‌زدن، او همين را مي‌گفت. ما همه مات و حيران مانده بوديم كه خدايا اين پيرمرد چه‌قدر عاشق امام است. به او حسوديمان شد. عراقي‌ها خسته شدند، يکي پيرمرد را نگه داشت و ديگري با مشت، چنان توي دهان پيرمرد کوبيد که تمام دندانش خرد شد و خون از لبش فواره زد. هلش دادند سمت ما و او با همان دهان پر خون، دوباره رو کرد به عراقي‌ها و داد زد: « دخيل الخميني!…»

نویسنده: غلام‌علي نسائي

ظهر بود. توي ارودگاه «تکريت ۲»، هنوز نيم ساعت نگذشته بود که کار بازجويي براي دهمين بار شروع شد. هربار که از نقطه‌اي به نقطة ديگر برده مي‌شديم، پيش از اين‌که دست‌هايمان را باز کنند، لقمة ناني بدهند، کار استنطاق آغاز مي‌شد. بايد ريز‌به‌ريز جزئيات گذشتة خودمان را براي بازجوهاي سمج و وحشي مي‌گفتيم. دستشان را خوانده بوديم و سرکار مي‌گذاشتيم‌شان، اما تا استاد شدن خيلي فاصله بود تا پس از بازجويي کم‌تر کتک بخوريم. عراقي‌ها به رزمنده‌هاي کم‌سن و سال به‌شدت حساس بودند، زير هجده سال را بدجوري مي‌زدند. خشمشان اين بود که اين بچه‌ها با سن کم آمده‌اند براي دفاع و شده‌اند «حرس الخميني». به تناسب رسته‌ها، تنبيه‌ها هم بالا مي‌رفت؛ پاسدار، بعد بسيجي. اگر فرمانده بسيجي بودي كه واويلا بود، حالت را جا مي‌آوردند. براي همين بيش‌تر بچه‌ها سنشان را با توجه به قد و هيكلشان بالا مي‌گفتند.

«شعبان صالحي» فرماندة گروهان يک از گردان «يارسول(ص)» گوش‌هايش را تيز کرده بود که بفهمد عراقي‌ها چه سؤالي مي‌كنند و بچه‌ها چه جوابي مي‌دهند، چرا آخر بازجوي اين‌قدر مشت و لگد و کابل و باتون مي‌زنند، بعد طرف را هل مي‌دهند تو و کشان ‌کشان يکي ديگر را مي‌برند.

صالحي مي‌دانست که اگر لو برود، چه بلايي سرش مي‌آورند. آخرين سؤال عراقي‌ها که منجر به خشونتشان مي‌شد، نوع رستة بچه‌ها بود. هرکدام به تناسب رسته، کتک مي‌خورند.

اولي گفت: «من تيربارچي بودم.»

حسابي زدنش.

دومي گفت: «من خدمة تانک بودم.»

بد‌جوري زدنش.

سومي گفت: «امدادگرم.»

با مشت و لگد افتادند به جانش.

چهارمي گفت: «آرپي‌چي‌زن.»

و هر كه چيزي مي‌گفت، کتک مفصلي از عراقي‌ها مي‌خورد. شعبان با خودش فکر کرد و به‌ ما گفت: «بچه‌ها! نوبت من كه شد، مي‌گويم کلاش دارم. كلاش از همة سلاح‌ها کوچک‌تر است، در نتيجه کم‌تر کتک مي‌خورم.»

طولي نکشيد که نوبت شعبان شد. چون نزديک بوديم، صدايش را مي‌شنيديم. ما که از نيروهاي شعبان بوديم، منتظر بوديم، ببينيم چه بلايي سرش مي‌آيد و آيا اين کلاشينکف نجاتش مي‌دهد يا نه؟ آخر بازجويي بود و پاسخ سرنوشت‌ساز. سرباز عراقي ازش پرسيد: «اسلحه‌ات چي بود؟»

شعبان يک کلام گفت: «کلاشينکف.»

نفس‌ها در سينه حبس شده بود. از قيافة حق به جانبش معلوم بود که تو دلش بشکن مي‌زند. تا گفت کلاش، سرباز عراقي مشت محکمي به صورت شعبان زد و سرباز ديگري فريادزنان دويد طرف کمپ فرمان‌دهي ارودگاه و هي داد مي‌کشيد: «فرمانده! فرمانده، فرمانده.»

ما همه گيج شده بوديم. خدايا چه شده است؟ يك‌ مرتبه از کمپ فرمان‌دهي يك عالمه قلچماق ريختند و با مشت و لگد افتادند به جان شعبان و به قصد کشت، زدنش. بعد دستانش را بستند و او را بردند. چند دقيقه بعد، با سر و صورت خوني و زخمي آوردنش. ولو شد و ما همه زديم زير خنده که کلاش عجب ناني برايت پخت! بي‌رمق و بي‌حال ‌ناليد و گفت: «نگوييد کلت دارم كه اگر بگوييد، مي‌بندتان به تانک.»

او مي‌ناليد و ما مي‌خنديديم. بعد فهميديم که اسلحة کلاش از ديد عراقي‌ها مال فرمانده است و اگر بگويي کلت، فكر مي‌كنند كه تو فرماندة لشکري و مي‌برندت استخبارات.

هنوز کار بازجويي تمام نشده بود و يکي ‌يکي بچه‌ها را براي بازجويي بيرون مي‌بردند. نوبت پيرمردي شد. شصت‌و‌پنج سالي داشت، بي‌سواد و شوخ‌طبع بود. ازش پرسيدند: «اسلحة تو چه بود؟»

پيرمرد گفت: «من امدادگر بودم، سقا بودم، آب مي‌دادم به ياران حسين(ع).»

اين‌ها را با حال و هواي خاصي گفت. عراقي‌ها شروع کردند به کتک زدن. پيرمرد مدام زير شلاق، زير مشت و لگد و زير باتون داد مي‌زد: «دخيل الخميني!… دخيل الخميني!»

عراقي‌ها بدجور مي‌زدنش و از اين مقاومتش خشمگين‌تر مي‌شدند. هرچه مي‌زدن، او همين را مي‌گفت. ما همه مات و حيران مانده بوديم كه خدايا اين پيرمرد چه‌قدر عاشق امام است. به او حسوديمان شد. عراقي‌ها خسته شدند، يکي پيرمرد را نگه داشت و ديگري با مشت، چنان توي دهان پيرمرد کوبيد که تمام دندانش خرد شد و خون از لبش فواره زد. هلش دادند سمت ما و او با همان دهان پر خون، دوباره رو کرد به عراقي‌ها و داد زد: « دخيل الخميني!…»

يکي با لگد، طوري به او زد که پهن شد توي بغل ما. صورت و دهان پيرمرد را پاک کرديم و گفتيم: «عجب آدمي هستي! چه‌قدر دخيل الخميني مي‌کني؟ داشتند مي‌کشتنت. براي چي اين همه مي‌گفتي؟»

پيرمرد گفت: «توي تلويزيون خودمان ديدم که هر وقت اسير عراقي مي‌گيرند، دخيل الخميني که مي‌گويد، بهش آب مي‌دهند.»

بچه‌ها از خنده روي زمين ولو شدند، حالا نخند، کي بخند. پيرمرد توي تلويزون ديده بود كه عراقي‌ها موقع اسير شدن، دست‌هايشان را بالا مي‌برند و دخيل الخميني مي‌گويند، گمان کرده بود اين دخيل الخميني، بين‌المللي است و هر كه، هر کجا اسير شد، بايد دستش را ببرد بالا و همين را بگويد. خنده‌بازاري بود. پيرمرد هم مي‌خنديد و مي‌گفت: «اي بابا! من موقعي که اسيرم شدم، دستم را بالا بردم و داد زدم، دخيل الخميني، دخيل الخميني و اين‌ها هي من را زدند نامردها.»

منبع: امتداد

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید