شهيد نشدم تا بنويسم
ایستگاه رنگین کمان/
گفتگو مرتبط با کتاب زود پرستو شو بیا
دفاع مقدس را نويسندگان بسياري بر رخ كاغذ نقش بستهاند، و هر كدام از آنها عطر ايثار را به مشام خواننده رساندهاند، و اينك كتاب« زود پرستو شو بيا» مجموعه چهارده خاطره از كساني است كه در حسرت وصال يار، لحظه ميشمارند. تو نيز بياموز كه چگونه در اين «سياره رنج » صبور باشي.
جنس روايت اين كتاب زيبا و نفيس از جنس روايتهاي قرآني است، تفاوت تاريخ نويسي از جنگ، با روايت ملكوتي اين جا معنا پيدا ميكند. «تاريخ؛ سرنوشت ناسوتي عالم است». وقتي اين بشر از ملكوت منقطع ميشود، زندگياش نيز «ناسوتي» شده، از اين جهت مبدا تاريخ را «ماده» ميگيرند و منطبق ميشود با «عصر حجر»… اما انسانهايي كه با عالم قدسي مرتبط ميشوند و پايان جهان خود را شهادت ميدانند، به خودي خود، روايتي كه حاصل ميشود«ملكوتي» است.
جنس روايت كتاب زود پرستو شو بيا از اين جهت كه آدمهايش التفات به آسمان دارند؛ روايتي است قرآني، همچون قصه اصحاب كهف كه درگذر زمان هرگز كهنه نميشود. تفاوت آشكار تاريخ نویسي از جنگ، با روايت ملكوتي، از انسانهاي وارسته اينجا معنا پيدا ميكند. كتاب «زود پرستو شو بيا» چهارده روايت دلنشين، از كساني است، كه براي پريدن به آسمان لايتنهايي، لحظه ميشمارند. تو نيز بياموز، رسم زيستن و پريدن را…
_ اين كتاب روز شنبه طي مراسمي با حضور نخستين جانباز شيميايي، «حاج صادق روشني»، مديركل نهاد كتابخانه عمومي استان، معاون استانداري گلستان و جمعي از اهالي هنر و مردم در محل همايش سالانه نهاد كتابخانه عمومي استان گلستان؛ رونمايي شد.
آنچه می خـــوانيد گفت و گوي« ملت ما»، بــا نويسنده اين کتاب است:
سوال: چرا جانبازان شيميايي را محور خاطرات اين كتاب قرار داديد و به بيان ديگر چرا بايد از جانبازان نوشت؟
_ جانبازان سندهاي زنده تاريخ ما هستند، به نوعي خداوند آنها را شاهد واقعه هشت سال دفاع مقدس براي من و شما قرار داده است. جانبازي طريقه عشق بازي با خداست، وقتي از جانباز روايت ميكني، از عاشقيهاست كه داريد مينويسيد.
ما در زمان جنگ با آدمهاي اعجوبهاي همنشيني داشتيم، شهدا، اين انسانهاي متعالي شده، براي آن آرزويي كه داشتند، يعني شهادت زحمت ميكشيدند، آن روزها هم «ترس بود هم تقاضاي شهادت» اين تقاضا زحمت داشت، بچههایي كه اينگونه تقاضا را داشتند،
براي آن خودسازي ميكردند، مثل دانشجويي كه ميخواهد به نخبگي نائل بشود، شبانه روز تلاش ميكند، وقتي از شيميايي مينويسيد، يعني از همه جان يك انسان ميگویي،
اين آدمها همه وجودشان را گذاشتهاند توي «ظرف خدا» و مثل شهدا براي رسيدن به محبوب خود زحمت ميكشند، رنج ميبرند، رنجي براي انساني ديگر شدن، اينها ذوب ميشوند، تا خالصانه و سبك حال و سبك بار سفر كنند.
سوال: چه طور شد كه دست به قلم برديد؟
_ نمي دانم بايد چگونه به اين سوال پاسخ بدهم، بايد برگردم به حقيقت درونيام، بعد از جنگ، من به روستا رفتم؛ زندگي آغاز شد و رفته رفته همهچيز به فراموشي سپرده شد.
در زمانه صلح و آرامش است، كه انسان با كوچكترين غفلت، به خواب ميرود، و تسليم پيرامون خودش ميشود. هميشه با خودم فكر ميكردم، براي چه خداوند من را از قافله شهدا جا گذاشت،
شب سوم عمليات بيتالمقدس من كنار «شهيد عبدالله گراييلي» فرمانده دسته مان، به فاصله خيلي كم، پس از سه روز پاتك سنگين دشمن، تشنگي، بيخوابي خستگي خوابمان برد، همه بچههاي گردان، غروب بود كه نمازشان را خواندن و در نيزار دشت جفير بخواب رفتيم.
هنوز بيست دقيقه از خواب نگذشته بود، كه پشت خاكريز، يك انفجار مهيب سرم را بلند كرد، و محكم به زمين كوبيد، براي لحظاتي حس كردم شهيد شدهام و در عالمي ديگر قرار دارم.
زير پايمان نيزار بود، منطقه زير نور منورها شباهتي غريبانه يافته بود.
دقايقي طول كشيد تا متوجه شدم زير سقف آسمان پر گلولهام و كنار عبدالله و ستون رفقا كه از خستگي در عمق خواب فرو رفته بودند. ناگهان يك منور ديگر تو آسمان خودنمايي كرد و در حوالياش خمپارهاي را ديدم كه مستقيم دارد به سمت ما ميآيد.
در همان لحظه با دست، زدم به شانه عبدالله، كه «بيدار شو بيدار شو» من آن شب پانزده سال بيشتر نداشتم.
و يك سالي بود كه جبهه بودم، از وسط كلاس درس، دوم راهنمايي، پريده بودم وسط معركه جنگ، تجربيات زيادي يافته بودم.
عبدالله بيدار نشد و خمپاره درست نشست بين من عبدالله گراييلي، او به پهلو خوابيده بود، من به پشت، خمپاره پهلويش را شكافت و تمام سمت راست من را، شدت برخوردش از جا بلندم كرد، ايستادم دست راستم را دريده بود، فرياد زدم:«يا علي(ع) يا زهرا(س)» بعد يك گلوله به پهلويم خورد،
آرام افتادم كنار عبدالله، صدايم زد و نيمي از نامم در حنجرهاش محو شد، عبدالله راهي بهشت شد.
من ماندم.
آن شب با يك دست بريده و پهلوي تير خورده، سراسر سمت راستم بيش از ۱۴۰-۱۳۰ تركش نشسته بود.
دشمن محاصره كرده بود، همان لحظاتِ آتش سنگين دشمن، هجده تن از رفقایم در كنارم شهيد شدند، من ماندم، تا فرداي آن روز، در نيزار، زير شب پر ستاره و پر از گلوله، تن دردمند من ماند.
صبح شد، من شهيد نشدم، ظهر شد، عصر شد، نزديك غروب روز بعد بود كه مرا انتقال دادند به پشت جبهه جوري كه تمام چهرهام زرد، لب هایم خشكيده بود،
عاقبت عقب تويوتا، پلاكم را شكستند، شهيدم اعلام كردند.
ولي خداوند مرا در اين «سياره رنج» وانهاد، آن روزها راز اين ماندن را نفهميدم، هميشه رنج مي بردم، كه چرا با اين وضع من ماندهام.
آن روزهای گمگشتگی، من با آقاي «رضا مصطفوي» آشنا شدم، از من خواست كه بنويسيم.
«سردبير ماهنامه امتداد، رضا مصطفوي» هشت سال پيش من را تشويق كرد كه براي رفقاي شهيدم، براي همرزمان جانبازم بنويسيم، ايشان استاد بنده بودند و همراهي ايشان بود كه اين همه نوشتن را آموختم.
امروز هم نشر عماد فردا و امتداد، باني شدند تا حجم زيادي از خاطرات رزمندگان لشكر ۲۵ كربلا، چه در «نشريه امتداد» چه بصورت كتاب، در دسترس جامعه قرار گرفت.
اگر ايشان نبودند اين همه راز های خفته در سينه راويان اين خاطرات هرگز شكفته نميشد.
سوال: چرا جلد كتاب سفيد است؟
طراح جلد كتاب، آقاي «مجيد زارع» هستند، از بچههاي عاشق ولايت و خلاق، كه طرح زيباي، زود پرستو شو بيا را با درايت «آقا رضا مصطفوي» خلق كردند.
اينكه چرا سفيد است، بهخاطر پاكي و صداقت و آسماني بودن شخصيتهاي كتاب است.
اين سفيدي جلد كتاب از روشني آرمان الهي شخصيتهاي كتاب زود پرستو شو بيا است.
سوال: پلاك شكسته نماد شهيد است اما اين كتاب درباره جانبازان است. چرا اين طرح انتخاب شده است؟
پلاك را وقتي كسي شهيد ميشود، ميشكنند، اينجا نماد كساني است كه پلاك شان در حال شکسته شدن است. جانبازان شهداي زنده هستند.
سوال: چرا پرستو؟ پرستو براي شما نماد چه چيزي است ؟
پرستو نماد رهايي است. هجرت است. اين آدمها در حال رها شدن هستند. «یک زهرائی» نمادي از يك فرشته الهي در كتاب است، كه براي آنها نامهاي مينويسد كه ما اينجا همه چيز را براي شما مهيا كردهايم.
زود بياييد.
مراقب باشيد اين مدت كه در دنيا هستيد جاذبههاي دنيا شما را فريب ندهد، «پرچينها» نشاني از حصار دنيايي است در كتاب كه ميگويدبا اين احوال، ما مراقبت ميكنيم، از شما كه بال هايتان، به پرچينها نچسبد.
سوال: تاكنون چند كتاب تاليف كرده ايد؟ چند عنوان از آنها را بفرماييد.
فانوس كمين و سه كتاب ديگر در دست انتشاراند، همه اينها به همت آقای مصطفوی و نشر عماد فردا، که زحمت همه مراحل را ميكشند.
سوال: فكر ميكنيد بيشتر مخاطبين كتابهاي دفاع مقدس جوانان هستند يا رزمندگان دفاع مقدس؟
جوانان بيشترين مخاطب كتابهاي حوزه دفاع مقدس هستند.
سوال: كتابهاي دفاع مقدسي را چگونه ارزيابي ميكنيد. ضعف و قوت آنها را درچه ميدانيد؟
خوب است اما بايد شرايطي به وجود بيايد كه در حصار نباشد.
_ در پایان برای شما آرزوی موفقیت داریم.
زود پرستو شو بیا؛ خاطره نخستين جانباز شيميایي با عنوان «نخستين قرباني»، «زني كه قطره قطره فرو ميريخت» و «سنجاقكي با پارههاي شهادت نامه»، از جمله عناوين اين چهارده خاطره است.
اين كتاب كه در ۱۸۰ صفحه تنظيم شده است، از جديدترين كتابهاي نشر «عماد فرداست» و جلدي برجسته دارد. مبالغه نيست اين سخن كه قلم نويسنده، خواننده را بر امواج خاطرات جانبازان سوار ميكند.
آن چه ميخوانيد بخشي از خاطرهاي با عنوان: «هيچ كس مرا نبوسيد؛ حتي دوستانم!» است كه در اين كتاب به چاپ رسيده است: صداي مهيبي از پشت سرم بلند شد. ميخواستم خيز بردارم توي سنگر كه ناگهان پشتم سوخت. ميان انبوهي از دود و غبار قرار گرفتم. محكم چسبيدم به زمين. حس كردم پرس شدهام. فرياد كشيدم:«سوختم. يا علي (ع)! يا زهرا (س)!» يك سره فرياد ميكشيدم.
هواپيماها همين طور ميزدند. آسمان را غبار فراگرفته بود. هيچ جا ديده نميشد. جز ناله هيچي نبود.از هر گوشه صدايي بلند بود. صادق را فراموش كرده بودم. همين طور كه روي زمين ميغلتيدم و داد مي زدم، يكي از پشت سر صدا زد:« يعقوب! يعقوب چي شده؟» نگاه كردم؛ صادق بود. گفتم: «پشتم، پشتم.» بادست اشاره كردم به كتفم. زد زير خنده. گفتم: « ديوانه! من دارم ميسوزم، آن وقت تو ميخندي؟» گفت:« تو تركش بخور نيستي. تركش كجا بود؟ پوسته راكت است.
دو، سه متر دورتر گلولهاي افتاده بود كه از ميانش دود غليظي بالا ميرفت، لوله ميشد و توي هوا پخش ميشد. چشم صادق كه به گلوله افتاد، داد زد:«شيميايي زدند. بچهها! ماسك. ماسكهای تان را بزنيد». دلم هري ريخت. پوسته راكت شيميايي؟ صادق پوسته را از پشتم كند، كمي آرام شدم ولي پشتم به اندازه يك بشقاب سوخته بود. همراه صادق به داخل سنگر رفتم. بلافاصله آمپول آتروپين را برداشتم و فرو كردم تو كشاله رانم. صادق هم همين طور. بيرون رفتيم. بوي سير همه جا را پر كرده بود.
از فرودگاه تهران كه پياده شديم، ما را به بيمارستان بردند. نام بيمارستان را نميدانستيم، برايمان هم مهم نبود. توي بيمارستان كه بستري شديم، دوباره لباس هايمان را عوض كردند. حمام كرديم و روي تخت دراز كشيديم. تازه متوجه تاولهاي پشت دست و گردنمان شديم. پرستار هم گفت كه پوستمان سياه شده است. هر روز يك نفر از بچهها شهيد ميشد و من باز ياد سيد صادق كه از شدت خون بالا آوردن شهيد شده بود، ميافتادم.
به حال بچههايي كه شهيد ميشدند، غبطه ميخوردم و در انتظار پرواز لحظه شماري ميكردم. خانواده هايمان از سرنوشت ما بيخبر بودند تا اينكه سه هفته بعد، شماره برادرم را كه در تهران بود، به كسي كه براي عيادت جانبازان ميآمد، دادم. دو روز بعد برادرم به بيمارستان آمد. توي راهروي بيمارستان روي صندلي نشسته بودم كه متوجه شدم كسي از پرستار سوال ميكند:« اين جا يعقوب ديلم داريد؟» صداي برادرم امير بود.
جا خوردم يعني مرا نشناخته بود؟ يك لحظه به سرم زد كه اصلا شناسايي ندهم و ببينم چه ميشود، ولي دلم طاقت نياورد و داد زدم: امير! به طرفم آمد، باورش نميشد كه من يعقوب هستم. با آن چهره به هم ريخته، سياه و تاول زده حق داشت باور نكند كه من برادر كوچك نوجوانش هستم. حيرت زده بغلم كرد و گفت: واقعا خودت هستي؟ به گريه افتاد.
من هم گريه كردم روزي كه با هم خدا حافظي كرديم، نوجواني بودم با صورت بور، سفيد، شاداب و گونههاي سرخ، اما حالا برادرم با كسي روبهرو بود كه كور بود و سياه سوخته، صورت و تنش تاول زده، چشمهايش پف كرده، موهايش ژوليده و دستهايش ورم كرده. پرسيد:« يعقوب واقعا خودت هستي؟ اگر خودت هستي، بگو اسم برادرانت چيه؟»…
يك پيكان از گرگان آورده بودند كه برم گردانند. بوي ده، خانه گلي، ديوارهاي سنگي، شيروانيهاي سفالي، پرچينهاي پر گل و كوچههاي پرپيچ و خم باران خورده را حس كردم و صداي آشناي پدرم را كه بلند صلوات ميفرستاد، شنيدم.
مادرم سرش را داخل ماشين كرد و مرا تنگ در آغوش كشيد. دلم لرزيد. آشفته و هراسان، ترسيدم نكند آلودگي به مادر و خانوادهام منتقل شود؛ هرچند پزشكان گفته بودند خطري همراهانم را تهديد نميكند. به غير از خانوادهام هيچ كس مرا نبوسيد. حتي دوستانم. مادرم دستم را گرفت. ميناليد، گريه ميكرد و اشك ميريخت.
– سرما خوردهاي ننه جان؟ چرا اينقدر سياه شده اي؟ اين زخمها ديگر چيست؟ تركش خوردهاي؟
– شيميايي شدهام مادر!
– شيميايي؟
كلمه شيميايي دلها را لرزاند. آنها كه به تماشا آمده بودند، چند قدم عقبتر رفتند، بعد بهانهاي پيش كشيدند و فرار كردند.
كتاب «زود پرستو شو بيا»، با قيمت ۳۰۰۰ تومان در شهریور امسال «توسط موسسه نشر عماد فردا» به چاپ رسيده است.
گفتگو: روزنامه ملت ما صفحه دفاع مقدس، خانم محمد خانی و پورزکی که زحمت تدوین و نشر آن را کشیده اند. سپاسگذارم.
□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
اگر از مطلب راضی بودید آنرا برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
متن آهنگ لالایی علی زند وکیلی
متن آهنگ آسمان هم زمین میخورد چارتار
متن آهنگ جدید زبر حصین و شایع
متن آهنگ مامی ساری Mommy Sorry اپیکور
متن آهنگ در واز کن عجم باند
متن آهنگ کجایی محسن چاوشی
متن آهنگ معمای شاه سالار عقیلی
متن آهنگ خاک بهزاد لیتو و سیجل
متن آهنگ آدم بدی نبودم علیشمس و مهدی جهانی
متن آهنگ اسمش عشقه مرتضی پاشایی
متن آهنگ ما باحالیم شهاب مظفری
متن آهنگ سریال ستایش ۲
متن آهنگ به موقع رسیدی عماد طالب زاده
متن آهنگ انتظار سعید پانتر
متن آهنگ سر اومد زمستون نیما مسیحا
انجمن تخصصي نويسندگان دفاع مقدس گرگان راه اندازي شد
متن آهنگ چشم مجنون حامد زمانی
متن آهنگ طفره سعید عرب
متن آهنگ بهت مریضم اشوان
متن آهنگ تنهاتر از من مهدی جهانی
متن آهنگ این روزا محمد رضا عیوضی
متن آهنگ حدودا سینا گلزار