kaboTARAN

معراج الشهداء/
شهید بسیجی: علیرضا چروی
ناگهان با صدای بر خورد چیزی به شیشه اتاق از جا پریدم. فانوس را بالا کشیدم. کنار پنجره دلم هری ریخت. دو کبوتر علی رضا پشت شیشه خودشان را می کوبیدن به شیشه. پنجره را باز کردم. آمدند توی اتاق. گفتم شاید یخ کردند. آمدند داخل خانه و رفتند جای همیشگی شان روی رف.


علی رضا دو تا کبوتر داشت که خیلی به آن ها علاقه مند بود. چون کبوترها جای خودشان را کثیف می کردند، وقتی علی رضا به جبهه رفت، پدرم کبوترها را برد جنگل و آزادشان کرد.

روز شهادت علی رضا، وقتی خبر شهادتش را دادند، صبح بود. کبوترها هم آمدند و نشستند روی پنجره. ما همه درگیر خبر بودیم که کبوترها توی حیاط چرخیدند و رفتند.

علی رضا را به خاک سپردیم، سوم اش که رفتیم سرمزار، کبوترها روی مزار نشسته بودند.

قفس را باز کرد و دو کبوترش را بیرون آورد. گفتم: علی رضا جان! مگه امروز مدرسه نمی ری پسرم؟

آن چنان سرگرم کبوترها بود که متوجه نشد چی می گم. دوباره صداش زدم: علی رضا با توام.

از جا پرید: بله ببخشید ننه جان، متوجه نشدم.

گفتم: مدرسه نرفتی؟ می خوای با کبوتر ها چه کنی؟

گفت: امروز معلم نداشتیم.

کبوتر ها را برداشت و رفت. دو ساعتی گذشت. دست خالی برگشت.

علی رضا کجا بودی؟ پس کو کبوتر ها؟

من هم با آن ها انس گرفته بودم. آخه خیلی وقت بود که تو خونه ما بودن. گفت: گذاشتم برای خودشان برن تو آسمان، تو جنگل آزاد؟ مثل خودم می خوام آزاد باشند.

گفتم: مگه تو الان زندانی هستی؟

گفت: نه. حالا من هم آزاد شدم.

رفت داخل اتاق و چند لحظه بعد شناسنامه اش را برداشت و از خانه بیرون رفت. وقتی برگشت، گفتم: یه جوری هستی. کار های عجیب و غریب می کنی. چه شده علی رضا؟ به من بگو. من مادرت هستم.

گفت: راستش می خوام برم جبهه. اگه شما اجازه بدی.

گفتم: اگه اجازه ندم چی؟

سرش را پایین انداخت و رفت داخل اتاق. من چی می تونستم بگم. علی رضا هم مثل همه بچه های هم سن وسالش رفت جبهه و من تنها شدم و پدرش دست تنهاتر.

علی رضا عصر ها که از مدرسه می آمد، کمک دست باباش بود تو زمین های کشاورزی. خانه خلوت و سوت کور شد.

وقتی رفت، انگار یه جمعیت صد نفری را با خودش برده باشد. خیلی احساس دلتنگی داشتیم.
دو سه ماهی گذشت.

گاهی نامه می داد. رادیو همه ش داشت از جبهه می گفت. انگار عملیات شده باشد. آهنگ جنگ می زد. هر وقت این جوری مارش جنگ را می زد و از بلندگوی مسجد پخش می شد، دلم کنده می شد.

شب تا صبح خوابم نمی آمد. اون شب بارانی، از نیمه گذشته بود. در حاشیه جنگل، نم نم باران می بارید. فانوس را ته کشیدم و سرم را گذاشتم که بخوابم. ناگهان با صدای بر خورد چیزی به شیشه اتاق از جا پریدم. فانوس را بالا کشیدم.

کنار پنجره دلم هری ریخت. دو کبوتر علی رضا پشت شیشه خودشان را می کوبیدن به شیشه. پنجره را باز کردم.

آمدند توی اتاق. گفتم شاید یخ کردند. آمدند داخل خانه و رفتند جای همیشگی شان روی رف. به پدر علی رضا گفتم: هیچ می دانی از وقتی علی رضا رفته اینا کجا بودن که الان این موقع شب… نکنه از علی رضا…. پدر علی رضا گفت: حالا بخواب و فکرای الکی هم نکن.

هیچی نیست. نامه علی رضا همین چند روز پیش آمد از جبهه. سرم را گذاشتم که بخوابم. دو کبوتر روی رف نشسته بودند.

تو دلم گفتم شاید اونا هم خسته و گرسنه اند. ناگهان باز به دلم زد نکنه از علی رضا خبر آورده باشند. دلشورة عجیبی گرفتم. همین طور فکر های عجیب و غریب.

با صدای اذان بلند شدم. نماز خواندم و خوابیدم. یه مرتبه با صدای یک ماشین توی حیاط از جام پریدم. پنجره باز بود. کبوتر ها رفته بودند. حیاط در و دروازه و دیوار نداشت.

بیشتر حیاط خانه ها توی روستا آن موقع ها همین بود. ماشین تا لب سکو آمده بود که با مارک سپاه، دو نفر پاسدار از ماشین پیاده شدند. گفتم: بابای علی رضا! بلند شو ببین اینا برا چی اینجان.

پدر علی رضا گفت: کیا؟

گفتم: دو تا پاسدار.

بلند شد. رفتیم بیرون. گفتم: برادر، از علی رضا خبر آوردین؟

تعارف کردیم آمدند و بالا. چایی ریختم براشون. هی برا ما قصه بافتند که چی شده و چی نشده. یه مرتبه دلم ترکید و شروع به گریه کردم.

گفتم: اون دو کبوتر علی رضا دیشب برا همین آمدن اینجا.

جنازه علی رضا رو که آوردن توی حیاط، باز کبوترا آمدند و تا آخر تشییع جنازه بودند.

وقتی هم که تمام شد، همه که رفتن، برگشتیم تو حیاط. دوباره باز کبوترا آمدن یه دوری زدن و رفتن. چند نفری که توی حیاط بودن، گفتم بریم دنبالشان.

علی رضا رو توی گلزار شهدای روستای خودمان دفن کرده بودیم! هنوز یه ساعت نگذشته بود، دوباره رفتیم مزار. دیدم دو کبوتر سر مزار علی رضا نشستن.

*نویسنده: غلامعلی نسائی
□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید