aeehn-H

بوی بهشت/
شهید بسیجی: غلامرضا آئین
عمليات رمضان بود. نيرو‌ها خط بصره را شكسته بودند. زخمي‌ و خونين افتاده بودم؛ شهدا نيز در كنارم و چند زخمي‌ ديگر تشنگي را فرياد مي‌كردند. غربتي بود سنگين؛ نه از ترس و هراسِ اين‌كه باز بارِ ديگر زخمي ‌يا كشته شويم. شهدا كه شهيد شده بودند و ما چند نفر هم زخمي.

پس از گلوله و خمپاره هراسي نبود.

آفتاب سوزان پشت بصره، دلم را به كربلا مي‌كشاند و ياد شهداي كربلا كه در عمق تشنگي جان باختند و شهيد شدند.

هر لحظه انتظار داشتم شهيد بشوم، ولي گلوله‌اي كه خورده بودم انتظارم را به نااميدي مبدل كرده بود. گلوله كاري نبود.

خيلي تشنه بودم. دوستان زخمي ‌من هم تشنه بودند. گرسنه و خسته از عمليات شب گذشته، نيرو‌هاي رزمنده با عراقي‌ها در دروازه‌هاي بصره درگير بودند؛ جايي كه ما افتاده بوديم.

گمانمان نبود كه عراقي‌ها گذرشان به ما بيفتد. هوا داشت رو به تاريكي مي‌رفت و ما هنوز منتظر امدادگراني كه وعده‌اش را داده بودند.

ناگهان شيهه تانك‌ها ما را به زمين ميخكوب كرد، ولي از اين‌كه گمانمان به خودي‌ها بود، اميد داشتيم كه از اين وضع رها مي‌شويم و شهدا را نيز خواهيم برد.

اصلاً راضي نبودم خودم بروم و شهدا آن‌جا بمانند.
دلم مي‌خواست يكي‌يكي كولشان كنم و با خود ببرم به يك‌جاي امن. اما تانك‌ها رسيدند و دل‌ها تپيدن گرفت؛ تانك‌هاي عراقي مرداني خبيث با كلاه‌هاي قرمز رنگ و چهره‌هاي چندش‌آور.

زخمي‌ها را گفتم: خودتان را بِكشيد زير شهدا. جوري كه نفهمند زنده هستيم. فقط شكم و سرتان بيرون نباشد. باقي مهم نيست.
ولي ناگهان دلم ريخت. نكند با تانك روي ما دور بزنند و برقصند. چون از عراقي‌هاي بعثي اصلاً دور از انتظار نبود. خودم را زير يكي ـ دو شهيد پنهان كردم.

كلاه قرمزي‌هاي بعثي با تانك و چند سرباز درجه‌دار عراقي دور زدند و پياده شدند. نفس‌ها در سينه‌ها حبس شده بود. كوچك‌ترين صدا همه چيز را به‌هم مي‌ريخت. منتظر شديم تا تير خلاص را بزنند.

رسم عراقي‌ها بود. وقتي بچه‌هاي بسيجي شهيد مي‌شدند، اين قصاب‌هاي وحشي به شهدا تير خلاص مي‌زدند. يكي‌يكي شروع كردن به زدن تير خلاص.

زخمي‌ها را هم زدند. نوبت به من رسيد. يك لگدي زدن. چون سرم زير شكم يك شهيد بود، توجهي نكرد و سه تير خلاص به باسن و شكم و پا‌هام زد و لگدي ديگر محكم زدند و سوار تانك شدند و از منطقه گريختند. با سختي از جايم خزيدم، ولي افتادم. نتوانستم روي پام بلند شوم. زخمي‌ها را صدا زدم. معلوم شد كه نامرد‌ها به سر بچه‌ها شليك كردن و آن‌ها به شهادت رسيده‌اند.

تنهايي همه وجودم را پر كرده بود. چاره‌اي نبود. بايد كاري مي‌كردم. چفيه‌ها را بريدم و زخم‌هايم را بستم و سينه‌خيز شروع به رفتن كردم.

پيش خودم گفتم لااقل به جايي خواهم رسيد؛ حتي اگر شده تا فردا صبح بروم، البته تا جايي كه توان داشتم. هر جا هم خدا نخواست و افتادم كه افتادم و شهيد شدم كه خود افتخاري است كه لايق شوم.
سينه‌خيز به سمت نيرو‌هاي رزمنده رفتم. حدود دو كيلومتر راه را رفتم. هوا تاريك شده بود. من تمام بدنم خونين و خسته و تشنه. متوجه شدم كه تا خدا نخواهد، هيچ اتفاقي نخواهد افتاد.

سرنوشت من كجا براي شهادت رقم خواهد خورد، تنها خدا مي‌داند و بس. ناگهان دو مرد با لباس‌هاي شبه‌نظامي‌ عراقي جلوي من ايستادند.

با خود گفتم اسير شدم. ولي متوجه شدم كه از نيرو‌هاي رزمنده عراقي و مجاهدين شيعه بودند. مرا كول كردند و به منطقه امني بردند و بعد بيمارستان.

حدود دو ماه بستري بودم.

شش ماه بعد ديگر توان ماندن در شهر را نداشتم و عازم جبهه شدم.

_ غلام‌رضا پس از اعزام مجدد و بهبودي نسبي، در منطقه عملياتي شلمچه به شهادت رسيد.

*نویسنده: غلامعلی نسائی
□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید