saeid-MTA0556

زندان الرشيد/
گيج و دلتنگ و غربت زده زير مشت و لگد و باتوم پياده مي شويم. گوشه ائي از محوطه زندان روي زمين مي نشينيم، هنوز دست مان از پشت بسته است. احساس مي كنم صبح شده است و بدون وضو مهر نمازم را محرمانه در دل مي خوانم. گرسنه ام. تشنه و خسته و خواب آلوده ام. بازجوئي ها شروع مي شود. نه آبي نه غذائي. فقط مي پرسند و با قنداق تفنگ مي كوبند به شانه و شكم و پهلو. هيچ قانوني براي كتك زدن ندارند.

هر جور كه دلشان بخواهد بستگي به تنوع روحي شان دارد. همان جور رفتار مي كنند. رفتاري زشت و كريح و پليد و غير انساني.

نزديك ظهر شده است، تكه ناني خشك و دو دانه خرما، ليواني نيمه پرآب ولرم، از قبل ظهر روز قبل كه اسيرشدم، اين اولين لقمه ائي است كه مي خورم.

با خودم فكر مي كنم بايد مسير سختي را طي كنم، پس نبايد كم بياورم. ديگر نمازهاي اسارت را نمي شمارم. نماز اسارت را مي خوانم، نمازهائي كه در تمام طول عمرم يك جوري دلنشين تر است.

نمازي متفاوت، مهر و سجاده ائي در كار نيست. كه تمام قلبم قبله است. همه وجودم نيايش. فرصتي بزرگ براي انساني ديگر شدن، و مي تواند اين فرصت بزرگ براي تهي شدن از آرمان ها هم باشد. كم بياوري و به ذلت بيفتي. نه ما پيرو همان زينب كربلائي هستيم كه در اسيري و مشقت و رنج، مبارزترين انسان آزاده عالم است.

مدتي بعد چند ايفا وارد مي شوند، خدا خدا مي كنم بچه ها آشنا باشند، توي اين غربت سخت، تنها رفاقت است كه آدم را از اين همه دلتنگي و فراق مي رهاند.

بچه ها كه پياده مي شوند، گوشه ائي روي زمين، بلند مي شوند و اشاره مي كنند، شعبان نائيجي، صالحي، اشاره مي كنم، من اينجا هستم، سري تكان مي دهند، سلامي مي كنيم. حبيب بُغ كرده و با نگاهش خط گرو مي كشد، رسول را مي بينم افتاده خونين، نيمه اغماء، حسين برومند، سرتا پا خوني است، حميد غيوري، مي بينم كه همه هستند، خوشحال مي شوم. تنها جائي كه خيلي بد است كه آدم ببينيد دوستانش را هم آورده اند، و از ديدن آنها خوشحال هم مي شود. در صورتي كه نبايد خوشحال بشود كه دوستانش را آورده اند به اسيري و خوشحال مي شود، همين اسارت است. چون رفيق پيدا مي كند، خوشحال مي شود كه تنها نيست. ناراحت مي شود، چون كه دوستانش اسير شده اند.

خلاصه آدم مي ماند سرگردان كه عاقبت خوشحال باشد يا ناراحت.

عراقي ها آمارگيري مي كنند، كتك خوران مي رويم داخل زندان، ازنرده هاي مخوف آهني مي گذريم. از مقابل قاب عكس بزرگ صدام افلقي عبورمي كنيم. وارد يك راهرو مي شويم. دو طرف بازداشتگاه، سالن هاي صد نفره، بعضي ها روانه سالن و ما داخل راهرو اصلي مستقر مي شويم.

اولين شب سخت وسنگين، گيج و مبهوت مي گذرد. فردايش آمارگيري و بازجوئي، اذيت وكتك كاري، غروب روز دوم، وقتي داشتيم وارد سالن مي شديم، يك بسيجي اسير محكم مي كوبد به كله صدام، قاب عكس صدام خرد مي شود.

عراقي ها مي ريزند داخل زندان، هر چه داد و فرياد مي كنند، ضارب صدام را كسي نمي فروشد.

تهديد مي كنند كه دست و سرتان را مي شكنيم و ما را به حال خودمان وا مي گذارند. اذان مغرب نزديك است، من هم صوتي خوبي دارم، توي آن شرايط كه نماز و نيايش ممنوع است. زد به دلم، ايستادم، توكل به خدا؛ گفتم: هرچي باداباد. ته راهرو و دوطرف چندين بازداشتگاه، حدود هزار اسير، شروع كردم با صداي بلند و رسا به گفتن اذان مغرب: الله اكبر الله اكبر …

در حين اذان، نگهبان عراقي آمد نزديك، با صداي بلندي داد زد: «عقوبات عقوبات»

خداوند حجابي حائل كرد، نگهبان عراقي را من اصلا نمي ديدم، هر چه فرياد مي زد: عقوبات عقوبات. من صدايم را بلندتر مي كردم.

اذان كه تمام شد، ديدم خيلي از بچه ها دارند اشك مي ريزند؛ يك غروب غريبانه انه. دلتنگي ريخت توي دل بچه ها.

نگهبان عراقي تهديدكرد كه فردا پدرتان را در مي آوريم. قاب عكس هم صدام شكسته، حسابي دلشان پر بود. من هم تازه اسير، هنوز قدرت غذاهائي ايران توي تنم بود وكله ام حسابي باد داشت، با كله شقي به نگهبان عراقي گفتم: برو گمشو هر غلطي دلتان خواست بكنيد.
فردا صبح همه را كشيدند بيرون، گفتند: كي اذان گفت؟

هيچ كس حرفي نزد. بعد يك مرتبه ريختند به جان ما و حالا نزن كي بزن. ديدم دارند به قصد كشتن همه را از دم مي زنند، من هر چي گفتم: بابا من اذان گفتم. تو كله پوكشان فرو نرفت.

حسابي تا جان داشتند، با شلاق و باتوم و پوتين، با قنداق تفنگ كوبيدند، به همه جاي تن ما، آنقدر كه چون خورشيدي بي رمق، چسبيده به ته افق، بيهوش و بي جان، خودمان را كشان كشان، به داخل سلول ها كشانديم.

هفته سوم، ديگر از گرسنگي و تنبيه هاي بدني در وقت و بي وقت، بچه ها انرژي خود را از دست داده اند، مجروحين اوضاع اصفناكي پيدا كرده، نه درماني نه داروئي، آرزو دارند كاش فقط اسير بودند. سيستم ايمني بدن وقتي ضعيف بشود، با كوچكترين بيماري به سرحد مرگ مي رود.

«حميد غيوري» از رزمندگان بسيجي گرگاني، تب كرده، تبي شديد، بالاي چهل و دو درجه، بيشتر. از شدت تب در آن هواي گرم و سوزان عراق، داغ و جوشان شده بدنش، آنقدر كه اگر زمستان بود، حرارت بدن حميد مي توانست يك آسايشگاه صد نفري را گرم كند.

براي آمارگيري و هوا خوري، پيكر بي رمق حميد را با يكي از بچه ها، به سختي به داخل محوطه مي بريم. گوشه ائي از محوطه روي زمين مي خوابانيم، همه بايد منظم توي صف آمار گيري صبح گاهي بايستيم. وضع نابهنجارحميد پاگيرم مي كند و روي سرش مي ايستم. جوري كه آفتاب داغ روي تن خسته و تب دارحميد نتابد.

نگهبان عراقي گفت: اين اسير را براي چي انداختيد روي زمين، چي شده؟

گفتم: بيماره، تب داره، در حال مرگه بدنش عفوني شده، وضع وخيمي داره.

گفت: بريد توي صف، من الان بهش سه تا پني سيلين ميزنم، تبش مي ريزه و سرحال ميشه.

توي دلم گفتم: خدا پدرش را بيامرزه، توي اين: «زندان الرشيد» ميان اين همه عراقي وحشي يك آدم با معرفت پيدا ميشه و ته دلمان بشكن زديم.

خوشحال رفتيم بين اسرا و منتظر مانديم.

نگهبان عراقي رفت. چند دقيقه بعد، با يك كابل ضخيم دو متري برگشت.

با آن قد و قواره گاو ميشي اش وقتي آن كابل ضخيم دومتري را توي دستش ديدم، از وحشت دلم مثل يك ديوار ده متري فرو ريخت، قلبم؛ گپ گپ، شروع كرد به زدن، تمام بدنم رعشه گرفت.

اين نامرد گفت: الان ميرم سه تا پني سيلين ميارم بهش ميزنم.

نگهبان عراقي اشاره كرد بيا.

رفتم جلو روي سر حميد ايستادم.

گفت: به شكم برش گردان، برو عقب. پام سست و بي رمق شد.

نگهبان عراقي كابل را كشيد با آن دست هاي گاو ميشي اش، كوبيد به پشت حميد، سه تا محكم كوبيد به پشت اش، حميد از هوش رفت. هر بار كه مي زد، حميد نيم متر از زمين بلند مي شد و مي افتاد.

حميد را برديم داخل سلول، فردا صبح حميد سرحال از جاش بلند شد و به كلي تب اش فرو ريخت.

۲۳ روز سخت و نفس گير را گذرانديم و از زندان الرشيد به اردوگاه دوازده تكريت منتقل شديم.

توي اردوگاه تكريت، بعضي ها بريده اند و روحيات خودشان را از دست داده بودند. كم آورده اند و مجبور به جبران آن كمبود ها، و جبران آن خود فروشي است.

اين آدم ها غالبآ توي جبهه هم زمينه قوي آرماني نداشتند.

زمينه كه نداشتند هيچ اصلا آرماني نبودند، ناخواسته آمده بودند، به حساب خودشان گرفتار اسارت شده اند، براي آنها كه بريده بودند، اسارت گرفتاري بود، اما براي كساني كه آرماني و هويت ولائي داشتند، اسارت يك بخش از مبارزه بود. يك اسيري بنام قاسم از يك خانواده مرفه و مشمول خدمت سربازي، اهل تهران، سيگاري هم بود. ما را هم توي گردان مي ديد كه با موتور رفت آمد مي كنيم، هميشه هم با فرمانده گردان بودم. من را فروخته بود. از طرفي هم چون معتاد بود و نياز شديد به سيگار داشت، مجبور بود به هر نحوي شده عراقي ها را دست به سر كنه، تا بتونه سيگارش و بدست بياره. هر يك از بچه ها را كه به عراقي ها مي فروخت، يك پاكت سيگار مي گرفت، نان اضافه مي گرفت. اين شده بود كه عراقي ها به كساني كه جاسوس اند امكانات بيشتري واگذار مي كردند.

مدتي بود كه افتاده بود به جان سربازهاي عراقي كه سعيد مفتاح پاسدار است، فرمانده است، سربازهاي عراقي هم او را شناخته بودند. حرفش را گوش نمي كردند. يك روز يك اكيپ از افسران عراقي براي سركشي به اردوگاه ۱۲ تكريت مي آيند. بين آنها يك سرتيپ هم بود، اين قاسم سيگاري، پريد جلوي پاي سرتيپ عراقي؛ گفت: من اين جا يك نفر را مي شناسم كه پاسدار است، فرمانده است و سربازهاي تان حرفم را گوش نمي كنند. سرتيپ عراقي از قاسم سيگاري خيلي خوشش آمد، دستي به سرش كشيد، يك پاكت سيگار بهش داد بعد از قاسم تشكر كرد. هنوز يك ساعت نگذشته بود، كه عراقي ها من را از صف كشيدند بيرون، پاي ميز محاكمه، يك سرتيپ بود، يك سروان، دو سرگرد مترجم عراقي. بازجوئي شروع شد. اسمت چيه؟ بچه كجائي؟ چند سال داري؟ چكاره بودي؟ چندبار به جبهه آمدي؟ داوطلبي يا پاسداري يا سرباز؟ و… من هم يك سري اطلاعات سوخته به آنها دادم.

گفتم: من يك بسيجي عادي هستم، اولين بارم هست كه به جبهه آمدم.

گفت: نه تو طبق مداركي كه ما داريم، شما سال هاست كه جبهه بودي، هميشه هم حضور داشتي، فرمانده بودي. خيلي هم به خميني وفا داري، هميشه عكس خميني روي سينه ات سنجاق شده بود. اين نامرد وطن فروش، جزئيات رفتاري من را توي جبهه همه را گزارش كرده بود.

گفتم: نه؛ من نه پاسدارم، نه فرمانده بودم. من يك بسيجي عادي هستم.

گفت: چكاره هستي؟

گفتم: من دانشجوام.

گفت: شغلت تو ايران چي بود؟

گفتم: دانشجو بودم، به خاطر اينكه ارشد و اين چيزها شركت كنم و از رتبه بالاتري توي دانشگاه برخوردار بشوم، با خودم فكر كردم، يك چند ماهي بروم جبهه تا بعدآ يك امتيازي براي من محسوب بشود، تا بتوانم از اين امتياز استفاده كنم.

ديدم اوضاع خيلي قمر در عقرب است. عراقي ها حرفم را نمي پذيرند و تنها بازجوئي بود كه بدون كتك كاري انجام مي شد، به همين خاطر من خيلي متعجب بودم.

مدتي گذشت ديدم عراقي ها دارند با هم مشورت مي كنند، يك نگاهي به من، يك نگاهي به يك سري برگه ها و مداركي كه دست شان هست.

سرتيپ عراقي پرسيد: كدام دانشگاه بودي؟

گفتم: ترم دوم دانشگاه سنندج، سال ۶۶٫

سرگرد عراقي گفت: علت اين كه قاسم، اسير ايراني مي گه شما فرمانده بودي، چيه؟
مگه اين آدم مريض است؟

گفتم: نه مريض نيست. شما اين مشكل را ايجاد كرديد. خودتان هم نمي دانيد داريد چكار مي كنيد، با دروغ هاي اينجور آدم ها، فقط داريد وقت تان را تلف مي كنيد.

گفت: يعني چي؟
چطور مگه؟

گفتم: هركي مياد پيش تان، يك نفر را معرفي مي كنه كه پاسدار است، فرمانده هست، به او سيگار مي دهيد، امكانات مي دهيد، غذا مي دهيد، اين آدم هم سيگاري است. معتاد است، كار ديگري از دستش بر نمي آيد، احتياج دارد به سيگار، هر كسي را كه معرفي مي كند، به او سيگار و امكانات مي دهيد. اگر همين طور ادامه بدهيد، تمام بچه هاي اردگاه ۱۲ را يكي يكي معرفي ميكنه و شما آخر سرگردان مي شويد. نگاهي بهم كردند و گفتند: ما تمام مداركت را توي بصره پيدا كرديم. حرفت با مدراكي كه ما داريم جور درمياد. بعد همه مدارك را ريختند جلوي من و نشانم دادند؛ اين كارت دانشجوي ات، كارت شناسائي ات. ديدم درسته، تمام آن مدارك منست. كه آن روز جلوي يحيي خاكي فرمانده گردان يا رسول تفكيك كرده بودم. بياد مريم افتادم كه گفت اگه اسير بشي؟ توي دلم خدا رو شكر كردم كه عكس مريم بدست اين نامحرم ها نيفتاده، بعد توي دلم فكركردم كه اين كارت دانشجوئي نجاتم داد.
گفتم: من به شما دروغ نگفتم. من يك دانشجو هستم.

سرتيپ عراقي گفت: اين كارت نجاتت داد.

دستور دادند، فوري قاسم سيگاري را آوردند. افتادند به جانش، با قنداق تفنگ و پوتين به پهلوهاش مي كوبيدند، سيلي مي زدند به صورت اش، حسابي تنبه اش كردند، هر چه از جاسوسي اش خورده بود، از دماغش در آمد. افتاده بود روي پوتين هاي سرتيپ عراقي و مي بوسيد. قسم مي خورد بخدا به پير به پيغمبر من دروغ نگفتم. سعيد مفتاح فرمانده هست، پاسدار خميني است. من توي دلم مي خنديم. عاقبت وطن فروشي خفت است و بيچارگي وذلت.

عراقي ها كتك اش مي زدند كه چرا به ما اطلاعات دروغ مي دهي. قاسم جاسوس با گريه و زاري افتاده بود به التماس كه من دروغ نگفتم.

عراقي ها مي زدندش و ميگفتند: دروغگو اين بدبخت دانشجو است.

اسيري بود و شب هاي دراز زمستان، گردش ماه و خورشيد. روزگار مشقت و سختي و مبارزه در دل دشمن، فصل ها هم در اردوگاه اسيري بيتاب از يكديگر مي گريختند من و شعبان نائيجي و جواد سعادت و حسين برومند و علي فتحي، يك شب دور هم نشسته بوديم. به شوخي نقشه فرار ريختيم، مثل توي فيلم ها، نگاه كرديم به سقف و ديوارها و پنجره ها، كه آيا راه فرار داره يانه، يك جاسوس حرف هاي ما را مي شنود، نقشه فرار را جدي مي گيرد، مي رود به عراقي ها خوش خدمتي مي كند. هنوز يكي دو روز از اين ماجرا نگذشته بود كه صبح ساعت هشت، عراقي ها ريختند داخل آسايشگاه و ما پنج نفر را با مشت ولگد كشيدند بيرون، وسط محوطه اردوگاه، تمام اسرا را هم از آسايشگاه ها آوردند بيرون، تا يك جورحال بقيه را هم گرفته باشند، حساب كار دست همه بياد كه طرح فرار نگذارند.

عراقي ها ريختند روي سرما و چوب و كابل و قنداق تفنگ و بيل و دسته بيل، تا جان داشتند ما را زدند، جوري ما را كتك زدند كه بدن ما ترك برداشته بود، بيهوش مي شديم، مي انداختند توي حوض آب سرد، مي آوردند بيرون دوباره باز شروع مي كردند به زدن، من پنج بار بيهوش شدم.

بچه هاي كه ما را در اين وضع مي ديدند، بي اختيار خودشان را از دست مي داند، جوري كه صداي بهم خوردن دندان هاي اسرا را مي شنيديم. يك جوري سيلي زدند توي صورت حسين برومند كه نيمي از صورتش فلج شد، جواد سعادت دچار لرزش اندام شد. بعدها ما به عنوان اسراي نمونه, در كتك خوري مشهور شديم، شعبان نائيجي سمبل شكنجه نام گرفت، جواد سعادت شده بود «بت هبل» كتك خوري، هر كسي را كه مي خواستند بزنند، مي بردند كه «جواد سعادت» را ببيند.

جواد سعادت بعد اسارت دچار تنش روحي شديد شد و از دنيا رفت و نامش را نه در «ليست شهدا» كه در ليست اموات درج و ثبت كردند. اما جواد سعادت و حسين برومند و همه بچه هاي جنگ براي ما مقدس اند، حتي اگر نامشان در ليست شهدا و جانبازان شهر نباشد.

بچه های گردان یا رسول: سعید مفتاح، شعبان صالحی. حمید غیوری. حسین برومند رسول کریم آبادی و حبیب/ که ظهر چهارم خرداد ۶۷ در شلمچه اسیر شدند.”

متن کامل این خاطرات خواندنی و جذاب در امتداد دوره جدید؛ به صاحب امتیازی موسسه طلایه داران نور به سردبیری رضا مصطفوی بزودی منتشر می شود.

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید