خودم براي اينكه نيرو‌ها را توجيه كنم بايد آخرين نفري مي‌شدم كه ماسك را به صورتم مي‌زدم. بايد دم به دم فرياد مي‌كشيدم و بچه‌ها را از عاقبت نيت شوم دشمن آگاه مي‌ساختم. هنوز به ته خاكريز نرسيده بودم كه بمب‌هاي شيميايي يكي پس از ديگر در ميان هجمه سنگين آتش دشمن روي سرمان هوار شد. همان مهمات كمي ‌كه بود بين نيروها تقسيم شد و درخواست مهمات بيشتر از حاج‌رستم ميقاني شد. گفت؛ هفده كيلومتر پشت سر شما دشمن مسلط شده و راه عقبه شما كاملاً دست عراقي‌هاست. اعلام كرديم كه اگر خدا بخواهد، با چوب و چماق هم مقابل عراقي‌ها خواهيم ايستاد و مقاومت خواهيم كرد. خبر رسيد كه گردان مالك‌اشتر سقوط كرده.

□ نویسنده: غلامعلی نسائی

بهانه‌اي شد و حاج‌تقي را دعوت كردم و تبركي شد نفس‌هاي ماندگارش به اتاق ما… هرچند پله‌ها نفسش را بند آورد و نقش بر زمين شد و ما حسابي شرمنده‌اش، حيف شد هيچ چيزي نتوانست بخورد…. هر چه تعارفش كرديم، گفت حنجره مسدود. همين‌ها براي ما مي‌ماند. دنيادارها چيزي را با خودشان نمي‌برند. به خودم مي‌گويم اين‌ها نصيب هر كسي نمي‌شود.

□ پسركي چهارده ساله بودم، اهل روستاي جلين گرگان، مثل يك خواب مي‌ماند. «شب ۲۲ بهمن۵۷ پريدم روي ديوار بلند پادگان لشكر ۳۰ گرگان، حاج غلام صادقلي، دستم را گرفت و مرا بالا كشيد. با هم پريديم وسط پادگان لشكر، همه بودند، پانزده ساله‌ها، بيست‌ساله‌ها، سي‌ساله‌ها هم آمده بودند. همه با هم پادگان را تصرف كرديم. امام كه فرمان داد، دلدادگي آغاز شد. بسيجي شدم. حاج غلام فرمانده‌ام، فرمانده تداركات لشكر ۲۵ كربلا، يك قبضه كلاشينكف توي بغلم گذاشت و از ديوارهاي بلند جنگ بالا رفتم. پابه‌پاي جنگ، همراه همرزمانم، جنگيدم. دفاع كرديم، گلوله خوردم، تركش خمپاره، شيميايي شدم، با لباس فرم سپاه و سربند يازهرا وقتي مرا به‌نام خواند: تو بيا، انت تعال اهنا، تعال تعال! فقط تو بيا، با آن افسر بعثي، رو در رو ايستادم. به فاصله يك متر، ما ۲۵ نفر و تا چشم كار مي‌كرد، نيروي‌هاي بعثي، وسط مجنون جنوبي، ساعت يازده صبح، به بچه‌ها گفتم: هركس از پشت تير بخوره، شهيد نيست، هركي فرار كنه امام حسيني نيست، هركي بره زهرايي نيست، هركي فرار كنه از ما نيست. اگر مي‌خواهيم ثابت كنيم! ميدان جنگ اينجاست. كربلا اينجاست، عاشورا اينجاست. ايستاديم به قامت، استوار و مردانه جنگيديم، شهيد شديم و زخمي، اسير و جانباز، اما هرگز فرار نكرديم. به كربلا پشت نكرديم. آري، حالا آن پسر چهارده ساله بسيجي، امروز معلمي است ساده روستايي، مردي است سفيد موي، شيميايي، اما هرگز ذره‌اي از هويت و آرمان خويش، همراه ارزش‌ها و آرمان‌هاي امام زير سايه ولايت، آن فرمانده گردان مسلم و مالك، دست از ولايت و امام خويش بر نداشته، هرگز…

آري، زير سايه ولايت، دفاع همچنان باقي‌ست….

خيلي از نيروها، بيش از سه ماه به مرخصي نرفته بودند. خستگي در چهرة آن‌ها موج مي‌‌زد و من همه احساسم اين بود كه شايد تحمل اين همه رنج و سختي و فشار جنگ را نداشته باشند. هر روز تهديداتي را از عراق و صدام مي‌‌شنيديم كه به كجا حمله خواهد كرد. عراق به‌شدت خودش را تجهيز كرده بود. از طرفي آمريكا عملاً وارد معركه جنگ شده و غرب و شرق هم به‌شدت براي تجهيز ادوات جنگي عراق تلاش مي‌كردند و ما شاهد حضور خيلي از ادوات جنگي غرب، حتي بدون استتار بوديم. ديگر كار جنگ از اين حرف‌ها و پنهان‌كاري‌ها گذشته بود. صدام به ذلت كشيده شده و استوانه غرب در حال فروپاشي بود.

اواخر خرداد بود و تابستان داشت شروع مي‌‌شد. هوا خيلي گرم بود. توي سنگر در حال استراحت بودم كه بي‌سيم مرا صدا ‌زد، آن‌طرف خط فرماندهي لشكر بود. سريعاً به ستاد فرماندهي «لشكر ۲۵ كربلا» احضار شدم. به محض ورودم سردار مرتضي قرباني گفت: گردان را آماده كن. برو جزيرة مجنون را از لشكر ۹۲ زرهي اهواز تحويل بگير. يكي از بهترين خصلت‌هاي ما بچه‌هاي جنگ، همين اطاعت از فرماندهي بود. همه به اين موضوع مثل واجبات ديني نگاه مي‌كردند، و در عمل نيز اين‌چنين بود. روحيه اطاعت‌پذيري رزمنده از فرمانده كه همين‌‌طور سلسله‌مراتب به حضرت امام مي‌رسيد. اطاعت امر كردم و به مقر گردان برگشتم. براي نيروهاي كادر و فرماندهان گروهان‌ها و دسته‌ها دستور را ابلاغ كردم. ناگهان صلواتي بلند برپا شد و همه عازم مقر گروهان‌ها و دسته‌ها شدند تا خود را آماده عزيمت به جبهه مجنون نمايند.

گردان به صف شد و نيروها نسبت به موقعيت و وضعيت جزيره‌مجنون توجيه شدند. مثل عصر عاشورا، بچه‌ها را گفتم هر كس قصد زنده ماندن و زندگي دارد، جزيره را انتخاب نكند كه بازگشتي در كار نخواهد بود؛ نه اينكه بخواهم شما را به قتلگاه ببرم، ببينيد عزيزان من، آنجا شرايط سخت‌تر از همه عمليات‌هايي است كه تاكنون شركت كرديد. حرفم اين نيست كه خداي نكرده شما مي‌ترسيد و اهل دنيائيد و زندگي دنيايي را بهتر مي‌‌پسنديد. مي‌دانيد عاشورائيان نيز در چنين شبي چون شما سر بر آستان الهي سپردند و به معراج رفتند. به همه شما سبكبالان عاشق كه تاكنون مانده‌ايد، ايمان دارم كه شما اگر نبوديد، من فرمانده گردان مسلم، اين گردان هميشه خط‌شكن، اصلاً حرفي براي گفتن نداشتم. فرمانده را شما فرمانده مي‌كنيد. من به تنهايي از خودم چه دارم كه بگويم؟ پس دعا كنيد فردا نزد خدا روسفيد باشيم. ناگهان همهمه بلند شد و دل‌ها به شيون كشيده شد. گفتم: مي‌مانيد يا مي‌رويد؟ اگر بمانيد بازگشتي براي رفتن نيست. ناگهان هق‌هق گريه‌ها و فرياد «ياحسين شهيد» و «يازهرا»يي غريب بلند شد.

گردان را به يك ستون در دل شب به نقطه‌اي امن كنار يك رودخانه پُرآبي انتقال داديم و آنجا مستقر شديم و آموزش فشرده غواصي را در آنجا آغاز كرديم. بچه‌ها دل‌سپرده بودند و كار‌ها خودبه‌خود آسان مي‌شد. در طول سه‌روز نيرو‌ها غواصي در آب را آموختند و با شرايط ناهمگون منطقه هور كاملاً توجيه شدند. سختي‌ها از دست مي‌رفت و جاي سختي و مشقت عشق مي‌نشست. بين بچه‌ها سرخوشي عاشقانه عاشورايي، پر شده بود.

سي‌ام خرداد ۶۷ با هماهنگي لشكر، خط را به مسافت ۱۷۰۰ متر تحويل گرفتيم و بلافاصله شروع به كانال‌كني و سنگرسازي كرديم. دقيقاً به‌خاطر دارم، همان زمان راديو و تلويزيون عراق نويد جنگي ديگر در جزيره‌مجنون را در ساعت ۳:۱۵ دقيقه چهارم تيرماه ۶۷ مي‌‌داد. از ساعت تحويل خط تا ساعت ۱۲ شب سوم تيرماه، كانال‌كني و سنگرسازي ادامه داشت. با توجه به اطلاع از حمله دشمن، سه ساعت نيروها استراحت مطلق داشتند. نيروها وسيلة دفاعي‌‌شان كلاش بود و تيربار و آرپي‌جي و در كنار تجهيزات سخت جنگ، تجهيزات نرم، چون ايمان و تقوا و اعتماد و اعتقاد و اطمينان، به هدفي كه برايش مي‌جنگند و دفاع مي‌كنند.

چه سعادتي ابدي است كه اگر در اين مبارزه عليه كفر شهيد بشويم. يعني همه انس و محبت و عشق و شور آخرين دم انسان، در چگونه پريدن نهفته است. چه سخت است براي يك رزمنده جنگ كه عاقبت جان خويش را غير از شهادت به عزرائيل بسپارد. پس دنيازدگي را رها، دل به عاشورا بايد سپرد. به لفظ دنيايي تغذيه مناسب نبود، اما تن خاكي نيز در آنجا وجود نداشت، كه بچه‌ها از اين دست سختي‌ها رنج ببرند. همه از همه تعلقات به دنيا و خاك رها بودند.

روحيه‌ بچه‌ها در غروب روز سوم تيرماه بسيار عالي و خوب بود و حضور آيت‌الله نورمفيدي، نماينده حضرت امام در خط موجب شادي و ايجاد روحيه بسيار خوب در نيروها گرديده بود.

پس از استراحت و يك وقفه كوتاه نيرو‌ها را آماده باش صددرصد دادم. جنگ در روبه‌رو به‌سوي ما پيش مي‌آيد. آماده نبرد باشيد. و در كمين دشمن. وقت موعود فرا رسيده، بچه‌ها سربند‌ها را محكم كنيد. بند دل‌ها را بكشيد. وقت رزم فرا رسيد. هل من ناصر ينصرني…

ساعت دقيقاً۳:۱۰ دقيقه بامداد بود. هياهوي دل‌ها بيداد مي‌كرد. ذكر بود و مناجات. دل بود با شهيد كربلا، يكي سر در آستين دل، اشك مي‌ريخت. و آن ديگري فرصتي يافته بود تا سر بر سجود نهد. شهدا پا به پاي بچه‌ها، همه آمده بوند، همه آماده رزم، دفاع، همه بودند… حال عجيبي بود…

آري حال عجيبي داشتيم. شهيد سيداحمد حسيني، از خانواده پنج شهيد اوزينه؛ شهيد قاسم اكبرنژاد؛ جانباز سيدحميد ميرآئيز؛ شهيدعباس سلامتي‌؛ غلام‌حسين و محمدرضا ايزد؛ حسين تازيكي؛ جانباز رسول وليعي؛ آزاده علي‌اكبر فندرسكي در گروهان ميثم و اراده مستحكم و قوي شهيد جاويدالاثر احمد مؤمني‌؛ حسن‌زاده (يادگار شهيدسيدعلي دوامي ‌و شهيد مجتبي علمدار) و شهيد علي‌محمد شريعتي‌؛ شهيد لاغري‌؛ آزاده عزيز عقيل عرب؛ شهيد جعفر نظري؛ شهيدقاسم تفكر‌؛ شهيدجعفري؛ شهيد نوچمني؛ شهيد بروگردي، در گروهان سلمان‌فارسي؛ و وفاق و همدلي احمد گنجي و مجتبي نظري؛ شهيد شريعتي؛ شهيد كميزي؛ شهيد آزاده صادق‌علي شكري‌؛ قربان ايزد؛ رمضان عرب‌مفرد؛ پاسدار شجاع اسكندر اصغري‌بابلي؛ حسن عابديني؛ شهيد نويد خسروي؛ شهيداحمد نجفي؛ و همراهي فرمانده تيپ، حاجي‌علي‌ ميرشكار، نويد يك دفاع جانانه را مي‌‌داد. و مي‌رفت كه وسط معركه كرببلا، باز كربلا جان بگيرد.

دقيقاً ساعت ۳:۱۵ دقيقه هوا مثل روز روشن شد. حتي مي‌‌شد سوزن را از روي زمين پيدا كرد. توپخانه، موشك، خمپاره و انواع سلاح‌هاي منحني‌زن شروع به شليك و انفجار كردند. قلب زمين منفجر شد. دل آسمان سرخ، بر تن زمين رعشه نشسته بود. هر چه در دل زمين وجود داشت، تنش مي‌لرزيد، از اين همه انفجار، تو گويي يكي ـ يكي سياره‌هاي آسماني در وسعت كم استقرار ما مي‌افتاد و متلاشي مي‌شد و صدايش همه كره زمين را در بر مي‌گرفت. فراتر از مرگ چيست؟ كه به استعاره‌اش بياورم. من! عاجزم از اين واقعه، كه توصيفش كنم. نه در تحمل مي‌گنجد و نه تاب دل به شنيدنش، آن حال به وصف نمي‌آيد و در تحمل نمي‌گنجد و عاقبت فهميدن از آن نيز عاجز است.

لحظاتي دشمن در روي سر نيروهاي ما منطقه را بسيار خشن و طاقت‌‌فرسا و هولناك كرده بود. همه ذكر به لب و با فرياد الله‌اكبر آمادگي خود را براي مقابله با نيروهاي زميني دشمن اعلام ‌‌كردند.

فرياد زدم همه جان‌پناه بيابند. بگذاريد دشمن خودش خسته و ناتوان دست از اين همه خشونت خواهد كشيد، بچه‌ها در جان‌پناه‌ها بمانيد تا دشمن خسته بشود.

مهمات اندك بود و فرصت‌ها غنيمت، داد زدم فقط با فاصله پنجاه‌متر گلوله به گلوله، وسط سينه ظلم، مهمات را الكي هدر نديد. گلوله‌ها اينجا ارزشمند هستند. هر گلوله مي‌تواند يك خط دشمن را بشكند. مبادا كه الكي بي‌توجه‌ايي كنيد. هر تير كه مي‌زنيد فقط خدا را در نظر بگيريد. براي رضاي خدا دل به شليك به وسط قلب دشمن بسپاريد. خدا با ماست.

با هر گلوله يك دشمن را ساقط كنيد تا خدا از شما راضي باشد. هر گلوله يك فرياد رساي الله‌اكبر بود كه قلب دشمن را مي‌دريد. در دل تاريكي وقتي دشمن را نشانه مي‌رفتند و با فرياد الله‌اكبر و ياحسين‌شهيد شكليك مي‌كردند، نعرة كشته‌شدگان عراقي بلند بود.

گردان مسلم با اندك مهمات كاملاً دشمن را تحت سيطره خود داشت. وقتي كه عراقي‌ها به عجز افتادند. و اراده باطل‌شان سنگ شد و پاشيد و تلفات سنگيني را متحمل شدند. من از جا بلند شدم. مي‌دانستم دقايقي بعد دست به زشت‌ترين عمل وحشيانه خواهند زد. عراقي‌ها هر جا كم مي‌آوردند و در آستانه شكست قرار مي‌گرفتند، دست به هر چه نامردي در عالم هستي بود، مي‌زدند.

سنگر به سنگر حفره به حفره دويدم و داد كشيدم، ماسك‌هاتون را بزنيد، ماسك‌هاتون را بزنيد، بچه‌ها شيميايي زدند شيميايي زدند، پيش‌دستي كردم مي‌دانستم كه چه اتفاقي در راه هست. و خودم براي اينكه نيرو‌ها را توجيه كنم بايد آخرين نفري مي‌شدم كه ماسك را به صورتم مي‌زدم. بايد دم به دم فرياد مي‌كشيدم و بچه‌ها را از عاقبت نيت شوم دشمن آگاه مي‌ساختم. هنوز به ته خاكريز نرسيده بودم كه بمب‌هاي شيميايي يكي پس از ديگر در ميان هجمه سنگين آتش دشمن روي سرمان هوار شد.

كم‌كم هوا در حال روشن‌شدن بود و به‌شدت منطقه آلوده شده بود. ناگهان قايق‌هاي دشمن مقابل ما ظاهر شدند. همان لحظات اوليه هجوم وحشيانه عراقي‌ها، كمين شهيد علي‌محمد نقدي، كه با رشادت تا آن لحظه مقاومت مي‌كرد. در حال تصرف دشمن بود. بسيم‌چي‌ام داد زد و زانو زدم پاي بي‌سيم، سيدابوالفضل حسيني، با حالي غريبانه، پشت بي‌سيم داد زد: تقي خداحافظ، تقي خداحافظ، در ميان صداي مهيب قايق‌هاي عراقي و رگبار گلوله، سيد تند تند مي‌گفت: خداحافظ، خداحافظ… ديدار ما بهشت… بهشت…. بهشت،… بهشت. صداي سيد خاموش شد، دل آسمان را غم فرا گرفت و آسمان با همه دلتنگي‌ها و فراقش هوار شد توي دلم، دردم به وسعت آسمان دلم را غريبي و غربت سر گرفت…. فراق ياران … سيد خاموش.. من غريب…

صداي سيدابوالفضل كه قطع شد. بي‌سيم از دستم افتاد، لحظه‌اي سست و بي‌حال، صداي دل‌نشين سيد روح‌ام را گداخت، جان و دل و روانم را به آتش كشيد. و از درون مي‌سوختم، خدايا عاقبت بچه‌ها چه خواهدشد.

سه ـ چهار دقيقه بعد قايق‌هاي عراقي از كمين سيد عبور كردند. و سيد را در پشت سر وانهادند. خدايا بر سر بچه‌ها چه آمده است. سيد چي؟ شهيد شده.. اسير… يا همه زخمي در آب غرق شده‌اند…

عراقي‌ها درست رسيدن به پنجاه متري ما، به كليه نيرو‌ها دستور دادم با همه توان به طرف عراقي‌هاي در حال پيشروي هجومي آتش بريزند. اگر نيروهاي عراقي از ما بگذرند خدا مي‌داند تا كجا را تصرف خواهند كرد. از طرفي ديگر از سمت جاده اصلي خيبر مكان پدافندي گردان مسلم، درگيري با گردان‌هاي ديگر عراقي ادامه داشت. دقايقي بعد ناگهان فرياد الله‌اكبر بچه‌هاي گردان مسلم از سمت خيبر نشان از تسلط‌شان به عراقي‌ها داشت. همه به هلاكت رسيدند. يك عده فرار كردند و فقط يك نفر عراقي توانست خودش را به خاكريز برساند، كه البته بچه‌هاي گردان از جمله سيدرحيم ميركريمي‌، حسن كريمي، عماد دادور و مجتبي پهلوان و ديگر نيروها دست او را گرفته و از وسط سيم‌خاردار و ميدان مين بيرون آوردند و او را به اسارت گرفتند.

ساعت هفتِ صبح بود كه كشته‌هاي عراقي درون قايق‌هاي‌شان كاملاً ديده مي‌‌شدند. وقتي‌كه به چهره نيروها نگاه مي‌‌كردي، اراده بسيار قوي را كه ناشي از ايمان قوي و بالاست، مشاهده مي‌‌كرديم و خوشبختانه در اين نبرد اوليه ما فقط سه‌نفر مجروح داديم. بايد مقاومت مي‌كرديم تا دشمن نتواند به هورالعظيم و جاده اصلي آن دست پيدا كند.

آرامش يك ساعته كل جبهه را فرا گرفته بود. نيروهاي امدادگر به مجروحين رسيدگي مي‌‌كردند. همان مهمات كمي ‌كه بود بين نيروها تقسيم شد و درخواست مهمات بيشتر از حاج‌رستم ميقاني شد. گفت؛ هفده كيلومتر پشت سر شما دشمن مسلط شده و راه عقبه شما كاملاً دست عراقي‌هاست. اعلام كرديم كه اگر خدا بخواهد، با چوب و چماق هم مقابل عراقي‌ها خواهيم ايستاد و مقاومت خواهيم كرد. خبر رسيد كه گردان مالك‌اشتر سقوط كرده و بعد از خبر، فرمانده گردانش حاج‌حسين نام‌نژاد، از بچه‌هاي آمل را ديدم زخمي‌ و نگران بود.

فرماندهي لشكر، سرپرستي گردان مالك را هم به گردان مسلم‌بن عقيل محول كرد و سريع شروع به سازماندهي مجدد كرديم. ۲۵ نفر از نيروهاي آماده دست‌چين و براي پس گرفتن خط گردان مالك‌اشتر راهي شديم. همراه ما ابراهيم هم حاضر بود؛ بچه بسيجي محله امام‌رضا(ع) كه همراه حسين جنتي آمده بود. او با حسن كريمي‌كه او هم از نيروهاي خوب گرگاني‌ است، به‌عنوان كمك‌ تيربارچي سيدعماد آماده شدند. روحيه عجيبي داشت؛ مخصوصاً زماني‌كه من به سيدعماد گفتم يك متري من حركت كن و تقريباً جلوي صف يك هيجان خاصي در چهره او و سيدعماد مي‌‌ديدم.

فقط ۲۵ نفر مي‌شديم كه بنا بود زير آن آتش سنگين يك گلوگاهي را كه گردان مالك از دست داده بود. نگه داريم، عراقي‌ها دورمان زده بودند، از پشت بچه‌هاي گردان ميثم درگير بودند، اگه عراقي‌ها از اين گردنه عبور مي‌كردند. همه بچه‌هاي باقي‌مانده از گردان‌هاي مالك و ميثم و مسلم، اسير و شهيد مي‌شدند. آتش سنگين دشمن لحظه به لحظه بيشتر مي‌شد.

دشمن فاو را پس گرفته بود. شلمچه زير آتش سنگين، توپخانه، هلي‌برد‌ها، هواپيماهاي عراقي، از زمين و هوا روي سر بچه‌ها، سرب مذاب مي‌ريختند، غرش وحشت‌انگيز كاتيوشا‌ها، آرپي‌جي، تك‌تيراندازهاي سمج وحشي بعثي، خمپاره‌هاي سرگردان، تيربار‌ها، تك‌تيرانداز‌ها، صداي هول‌انگيز شني تانك‌ها، زمين مي‌ناليد. ضجه مي‌زد، گريبان مي‌دريد،. جزير مجنون جنوبي، بچه‌ها سرسختانه مقاومت مي‌كردند. فرصتي نبود. فرصت‌ها غنيمت بود. گردان، گروهان شده بود. گردان مالك فرمانده نداشت. گروهان‌ها، دسته‌ها فرمانده نداشتند. نيرو‌ها يا شهيد يا زخمي، ارتش بعث، به‌طرز هول‌انگيزي خاكريز‌ها را يكي پس از ديگري مي‌شكست. از يك طرف لشكر ۹۲ زرهي، موقعيت‌اش را به آتش سنگين دشمن سپرده بود. عراق از ساعت سه و پانزده دقيقه نيمه‌شب كه پاتك سنگين‌اش را آغاز كرده بود. بدون لحظه‌اي توقف، يكي پس از ديگري، خاكريز‌ها را اشغال مي‌كرد. طلائيه سقوط كرده بود. و پاسگاه شهابي درست در شانزده كيلومتري پشت سرمان به تصرف دشمن در آمده بود. و ما در حلقه محاصره دشمن بدون آب و غذا و با تجهيزات اندك نظامي، گردان مسلم در يك گلوگاه حساس قرار داشت. حاج‌كميل، جانشين لشكر، از وسط معركه جنگ، مرا فرا خواند. پشت بي‌سيم گفت: برادر تقي گردان مالك را تحويل، الحاق كن به گردان مسلم، فرماندهي دو گردان با تو، نيروهايت را از معركه بيرون بكش تا دستور بعدي، گفتم: كميل، من با نيروهايم اتمام حجت كرده‌ام. اينجا مقابل دشمن، مي‌ايستيم. دفاع مي‌كنيم. يا كشته يا اسير، موقعيتم را تحويل عراقي‌ها نمي‌دهم. گردنه‌اي بود حساس، اگر چه اندك بوديم اما پُرتوان و با ايمان راسخ تا آخرين قطره خون‌مان ايستاده بوديم. با لحظه‌اي غفلت، همه چيزمان از دست رفته بود. روز‌هايي كه هرگز از ذهن هيچ‌‌يك از بازماندگان گردان مسلم پاك نخواهد شد. درگيري ادامه داشت و ما مقاومت مي‌كرديم. يك كمربند امنيتي در برابر عراقي‌ها بوديم. نيرو‌ها خسته و گرسنه، اما پُرتوان بودند. ايمان، صلابت است و استقامت. دشمن پاتك سختي زده بود و دم به دم بر حجم آتش افزوده مي‌شد. در دل آسمان غوغايي به ‌پا بود. زمين پيوسته مي‌لرزيد. اگر زمين توان سخن گفتن داشت، ضجه مي‌زد و فرياد كه اين چه آشوبي است بر من.

تقريباً صد متر از انتهاي قعر گردان مسلم‌ابن‌عقيل حركت كرده بوديم كه مقابل‌مان يك صف طويل چندصد متري را به‌صورت بسيار منظم و با لباس كامل سبز سپاه ديديم كه عراقي‌ها آن را به‌عنوان حربه جنگي استفاده كرده بودند تا ما را به اشتباه بيندازند. همين‌طور كه كيلومتر‌ها خط و محور‌ها را شكسته بودند. حسن جنتي، عزيز كدايي، اكبر كلبادي، عيدمحمد كوهسار دست‌شان را توي دستم قرار دادند، هيجاني به‌پا شد. به نيروهاي گردان گفتم كه نبايد فرار كنيم، بايد بجنگيم. در حال فرار، هر كدام از پشت گلوله بخوريم. شهيد نيستيم. ياد‌تان باشد. شهيد نيستيم. هيچ‌گونه شليكي نه از طرف ما نه از طرف دشمن صورت نمي‌‌گرفت. فرمانده عراقي، ما را به تسليم دعوت مي‌كرد و مي‌گفت بياييد اينجا. انت تعال النا، تعال تعال! تعال…

جوابش به عربي اين بود كه تو بيا اينجا.

لحظه به لحظه به هم نزديك‌تر مي‌شديم. عراقي‌ها آن‌‌قدر جلو آمده بودند به فاصله سي متري، لباس فرم سپاه و با سربند يازهرا و بازوبند سرخ ياحسين رودررو، لحظه حساسي بود. دقيقاً ساعت يازده و نيم صبح، وسط جزيره مجنون جنوبي، حسين جنتي بي‌سيم‌چي‌ام، داد زد تقي عراقي‌اند. تقي عراقي‌اند. گفتم: باشند مي‌دونم عراقي‌اند. سپاه يزيدن، چهره‌ها كاملاً مشخص بود. از دور هم نمايان بود. آخر لباس سپاه به تن هركسي نمياد. مگر اهلش، تا رسيدن به بيست متري‌ام، داد زدم، هر كي فرار كنه، از پشت تير بخوره شهيد نيست، هركس فرار كنه شهيد نيست، هر كس فرار كنه امام حسيني نيست، هر كس بره زهرايي نيست، اگه مي‌خواهيم ثابت كنيم ميدان اينجاست،كربلا اينجاست.

عماد دادور، اكبر كلبادي پشت سرم، حدود ده متري فاصله داشتيم. رودررو، افسر عراقي با لباس فرم سپاه، سربند يازهرا، هيكل‌ها درشت، دو تا بي‌سيم‌چي دو طرفش و تا چشم كار مي‌كرد، رِجِه نيرو‌هايي كه از پشت سر همرائيش مي‌كردند. ما كلاً ۲۵ نفر بوديم. اما مسلط به عراقي‌ها، رسيدن ۵ متري‌مان، من كلتم را آماده كردم، او يك كلاشينكف توي دستش، و من همه حواسم را جمع كردم به كلاشينكفش كه منتظر بودم كوچك‌ترين حركتي بكند، بزنمش، افسر عراقي درست رسيد دو متري‌ام گفت: تعال، تعال… انت تعال النا، تعال تعال! رسيديم رو در رو، دو متري هم، دوباره حسين جنتي داد زد تقي جلو نرو عراقي‌اند عراقي‌اند… تند تند… گفتم: ساكت شو! حسين ساكت شو… رسيديم يك متري هم، فرمانده عراقي با دو بي‌سيم‌چي قدر دو طرفش من با كلت، او با كلاشينكف، باز من همه حواسم به دست‌هاي او، همين كه كلاشش را تكان داد من با كلت زدم زير گلوش، با پشت خوابيد، و مثل گاو نعره كشيد و خرناسه سر داد. خون از وسط حنجره‌اش فوران كرد.

فاصله يك متر بود، دو بي‌سيم‌چي عراقي به سرعت، عقب برگشتند، داد زدم، دادور بزنش…بزن‌شان.. بي‌سيم‌چيا رو بزن، همين‌طور كه فرياد مي‌كشيدم. بلند الله‌اكبر گفتم با كلت زدم به كتف بي‌سيم‌چي عراقي، نيفتاد. دوباره داد كشيدم. دادور بزنش. دادور بزن، بچه‌ها، بزننين، عزيز فرجي، اكبر كلبادي، عماد دادور، حسن كريمي، نيم‌متري، پشت سرم همه حواس‌شان به من بود. بچه‌ها از قبل هماهنگ، يك صدا چنان الله‌اكبري گفتند و شروع كردند به رگبار روي عراقي‌ها، تيربار عماد دادور، نوار تيربار حسن كريمي، آرپي‌جي معصومي، نيروهاي ما همزمان با شليك گلوله، اسلحه و گلوله سنگين‌تري چون شعار الله‌اكبر يازهرا و ياحسين دشمن را دنبال كردند. شهيد ابراهيم كريمي، بسيجي پانزده ساله، ‌چنان با شجاعت خاص نوار تيربار را درون تيربار هدايت مي‌‌كرد و فرياد الله‌اكبر سر مي‌داد و با دشمن مي‌‌جنگيد، من فقط غرق در حركات الهي و شجاعانه او بودم و شليك كلاش بقيه نيرو‌ها، و الله‌اكبر، بي‌سيم‌چي‌ها از پشت گلوله خوردند و نعره كشيدن افتادند. فرمانده كه افتاد بي‌سيم‌چي‌ها كه كشته شدند. هول افتاد تو دل عراقي‌ها و پا به فرار گذاشتند.

خدايا تو شاهدي كه غرش گلوله آرپي‌جي و تيربار اين ۲۵ بسيجي، چنان ترس و وحشت در دل عراقي‌ها انداخته بود كه همه پا به فرار گذاشتند.

آن‌ها فكر مي‌كردند يك گردان نيرو پشت سرم كمين كردند. وقتي فرياد الله‌اكبر و تيربارها و رگبار گلوله بچه‌ها روي سرشان باريد، هول كردند. و دستپاچه شدند. فرمانده‌شان هم كشته شده بود. پا گذاشتند به فرار، دويديم دنبال‌شان، گفتم بچه‌ها ترسيدن، بكشيدشان، چنان فرار مي‌كردند، فقط داد مي‌زدم بچه‌ها غفلت نكنيد، دنبال‌شان كنيم، اگر كوچك‌ترين غفلتي مي‌كرديم، به لحاظ اينكه دارند فرار مي‌كنند و ما پيروز ميدانيم، برمي‌گشتند و كافي بود، يك رگبار به طرف ما بزنند. همه بچه‌ها زمين‌گير مي‌شدند، وقتي همه با هم تو آن رگبار گلوله‌ها الله‌اكبر و ياحسين و يازهرا سر مي‌داندند اصلاً لحظه‌اي عراقي‌ها توقف نمي‌كردند، حتي كوچك‌ترين نگاهي به پشت سرشان نمي‌انداختند. درست يك كيلومتر و هفت‌صد متر دنبال‌شان كرديم. و رسيدم انتهاي خطي كه گردان مالك سقوط كرده بود. مستقر شديم، دو ساعت كه گذشت عراقي‌ها دوباره با تانك و توپ به طرف ما حمله كردند، عراقي‌ها ما را با پدافند مي‌زدند. چاره‌اي نبود دستور رسيد بايد بكشيد عقب و مجبور به عقب‌نشيني شديم.

سال‌ها از اين حماسه كربلايي مي‌گذرد، حتي لحظه‌اي آن شجاعت‌ها از ذهن بچه‌ها پاك نمي‌شود. و نخواهد شد. امروز نيز بچه‌ها همه صف اول مبارزه قرار دارند. مبارزه با كساني كه نه ولايت را قبول دارند و نه خط امام را، آن‌روز كه رزمنده‌ها دليرانه در جبهه‌ها مي‌جنگيدند. خيلي‌ها هم بودند. كه در پشت سر توي شهر با رزمنده‌ها مي‌جنگيدند. و امروز نيز روي سفره انقلاب خودشان را پهن كرده‌اند و از بسيجي، بسيجي‌تر شدند، از شهدا شهيدتر، تصوير بعضي بچه‌هاي جنگ را، شهدا را از تاريخ جنگ حذف مي‌كنند. آفتابي شده‌اند و سهم خودشان را از جنگ مي‌خورند. جنگي كه حتي لحظه‌اي پا به آن نگذاشتند. حتي بدرقه رزمندگان هم نمي‌رفتند. اما امروز استخواني در گلو شده‌اند. شده‌اند دِق دل بچه‌هاي جنگ. اين‌ها حتي يك روز هم پاي‌شان را توي جبهه‌ها نگذاشتند. فرصت‌ها را غنيمت شمردند تا امروز داغ بزرگي باشند روي دل بچه‌هاي جنگ.

آري، ابراهيم كريمي، نيز آن‌روز آن بسيجي پانزده ساله، وسط مجنون‌جنوبي، شجاعانه جنگيد و خدا خواست او زنده بماند و زندگي كند و آخر هم زندگي خود را مزين به علم و دانش نمايد و براي احقاق حق مظلومان تلاش نمايد و مظلومانه، با تفكر ناب بسيجي بر آمده از آرمان‌هاي حضرت امام، ولايت‌مدار و دادستان بلوچستان، در سال گذشته توسط منافقين ترور و مرگي سرخ را جهت رسيدن به كاروان دوستان شهيدمان برگزيد و به آنان ملحق شد. آري، شهادت نصيب هركسي نمي‌شود. مگر اهلش، خدا او را نگه داشت تا بار ديگر پيكر پاكش، خيابان‌ها و كوچه‌هاي شهر ما را كه بوي تعفن و ضدفرهنگ پُر كرده، معطر سازد و ما را يادآور شود كه: هان‌ اي مردم و اي يادگاران دفاع‌مقدس، هنوز در باغ شهادت بسته نشده است و البته اهلش را مي‌‌خواهد كه خداوند او را به اين باغ رهنمون سازد. شهادت هنر مردان خداوند است و حكايت شهادت همچنان باقي‌ست. فقط بايد دل به شهادت بدهي، تا آفتاب كي رخ پنهان كند و تا سايه كي در رسد. و نوبت ما نيز فرا رسد و در عالمي ديگر با رفقاي شهيدمان گرد هم آييم.

نوشته ای از غلامعلی نسائی”
این مطلب در نشریه امتداد چاپ شده است”باز نشر آن با اجازه امتداد است.دياررنج
قفسي تنگ به وسعت دنيا
حکايت شهادت همچنان باقيست …
حاجات تون روا
التماس دعا
همراز پروانه ها باشيد
نشاني تماس
diareranj@gmail.com
توجه:
براي ارسال «نظر، پيشنهاد يا دلنوشته هاي خود،
لطفا از قسمت بالاي سايت «تماس باما» استفاده نمائيد.

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید