خودم را انداختم توی کانال. تا رفتم برگردم دیدم یک بعثی بلند هیکل با پوتین زد به کمرم و پوتینش را گذاشت روی گردنم و محکم فشار داد. بعثی غول پیکر با تمام توانش گردنم را فشار داد. داشت چشم‌هایم از حدقه می‌زد بیرون. نفسم بند آمد. در همین بین داشت چیزی می‌گفت که من متوجه نمی‌شدم.

ادامه ی مطلب