mortza-reise1

حدود یک هفته بود که از شهادت مرتضی و همسرش گذشته بود و می خواستند شهدا را تشییع کنند. پیش من نگفتند که آنها شهید شده اند. از حرکات آنها متوجه شدم که اتفاقی برای مرتضی و خدیجه افتاده است و به آنها گفتم از خدا می خواهم که این هدیه ناقابل را که در راه خدا از دست داده ام قبول کند. پس از چند روز زهرا را با آمبولانس به خانه آوردند. زهرا ۵/۳  ساله بود و تصمیم گرفتیم او را به مجلس عزای پدر و مادرش نیاوریم و شهید به خواب ما آمد که زهرا پردل و جرأت است، او را به مجلس بیاورید و این شد که او را به مجلس آوردیم

سردار شهید: مرتضی رئیسی

فرمانده گردان مهندسی رزمی لشکر ۲۵کربلا
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
به سپاه رفت و لباس گرفت و چون جثه کوچکی داشت لباسها اندازه او نبود و خودش لباسها را تنگ کرد و هنگام سوار شدن در اتوبوس برای اعزام به جبهه جثه کوچک او در بین جمعیت جلب توجه می کرد . من با دیدن این صحنه گریه کردم . از جبهه نامه نوشت که چرا آن روز گریه کردی؟ اگر می خواهی که من به مرخصی بیایم باید زینب وار باشی. در آن شبی که مرتضی تصادف کرد من خواب دیدم که در حرم امام رضا (ع)هستم و وقتی دستم به ضریح رسید چراغ های ضریح خاموش شدند
حدود یک هفته بود که از شهادت مرتضی و همسرش گذشته بود و می خواستند شهدا را تشییع کنند . پیش من نگفتند که آنها شهید شده اند. از حرکات آنها متوجه شدم که اتفاقی برای مرتضی و خدیجه افتاده است و به آنها گفتم از خدا می خواهم که این هدیه ناقابل را که در راه خدا از دست داده ام قبول کند.

پس از چند روز زهرا را با آمبولانس به خانه آوردند. زهرا ۵/۳ ساله بود و تصمیم گرفتیم او را به مجلس عزای پدر و مادرش نیاوریم و شهید به خواب ما آمد که زهرا پردل و جرأت است او را به مجلس بیاورید و این شد که او را به مجلس آوردیم

زهرا نیمه شبی بعد از دیدن خواب بیدار شد و شروع به گریه کرد و گفت: در خواب دیدم که پدرم گفته: من و مادرت پیش خدا رفتیم دخترم از این پس زن عمو مادرت و عمو پدرت است

و با این سخنان عمو و زن عمویش و همه ما شروع به گریه کردیم.
پدر ش گفت: بعد از شهادت مرتضی روزی به خانه اش رفتم , دخترش نیز با ما به آنجا آمد و عروسکی را با خود به منزل ما آورد , آن روز مشغول خوردن ناهار بسیار لذیذی بودیم که یکدفعه زهرا عروسک را سر سفره آورد و گفت آقا جان می دانی این عروسک را برای چه آوردم ؟ می خواهم هر وقت بابا و مامان از اهواز آمدند نشان آنها بدهم .وقتی این کلمه را گفت, گویی مرتضی و همسرش همین الآن شهید شده اند و غذا در کام همه تلخ شد و همه اهل خانه شروع به گریه کردند و منقلب شدند

بعد از شهادت مرتضی عده ای از همرزمان جبهه او برای عرض تسلیت نزد ما آمدند و گفتند که شهید در جبهه مشغول خواندن دعای کمیل بودیم مرتضی از میان جمعیت بلند شد و به گوشه ای رفت و بسیار گریست و به فرمانده گفته تمام خواسته من شهادت در راه خداست و این شهادت برای من به تحقق نمی پیوندد مگر اینکه با همسرم خدیجه ساورچینی با هم به شهادت برسیم و تمام آرزوی من شهادت در راه خداست

شبی خواب دیدم که در صحرایی هستم و گردنبندی در گردن من است و دو نفر مأمور شدند که گردنبند را از گردن من باز کنند و ببرند، زهرا در آغوش مادر شوهرش بود و بالاخره آن دو نفر گردنبند را از گردن من باز کردند.

صبح آن روز با خواهر شوهرم به خانه مرتضی رفتیم و ناهار را در آنجا خوردیم و بعد از ناهار مرا جدا کرد و گفت دخترت را می خواهم ببرم و با هم شهید شویم , تو مادر شهید می شوی.

من به او گفتم : شوخی می کنی، گفت: نه مگر نه اینکه در این راه به هر نحوی کشته شوی شهید هستی. خلاصه ما در این ماموریت هر دو شهید می شویم

بعد از آن قرار شد که مرتضی ما را با ماشین خود به روستای نوچمن ببرد . به او گفتم که به امامزاده برویم تا من قبر شهدا را زیارت کنم . به من گفت: خودت سه روز دیگر به اینجا خواهی آمد

مادر خانم مرتضی و مادر شهیده خدیجه ساورچینی :
دخترم زمانی که به مدرسه می رفت از انتظامات مصلی بود و به خانواده شهدا سر می زد .کوچکتر که بود
پیاده می رفت و کرایه تاکسی و پول توجیبی خود را جمع و به خانواده های کم بضاعت کمک می کرد

من هم با او همکاری می کردم و تعدادی مایحتاج زندگی را به او می دادم تا به خانه چند فقیر که همیشه سر می زد ببرد

گاهگاهی مرا با خود به خانه این افراد می برد و می گفت می خواهم شما مطمئن شوید که من در چه راهی قدم می گذارم و به همکلاسی خود که وضع مالی خوبی نداشت کمک می کرد . اصلاً دروغ نمی گفت و غیبت نمی کرد

آنقدر در زندگی پاک و بی آلایش بود که من همیشه دعا می کردم که خدایا به او همسری عطا کن که مثل خودش پاک و بی ریا باشد .
مرتضی در جبهه با برادر من همسنگر بودند و بنا به شناختی که برادرم از او داشت ما راضی شدیم که دخترمان با مرتضی ازدواج کند . موقع خواستگاری مرتضی جبهه بود و بعد از اینکه از جبهه آمد , به او گفتند که ما به خواستگاری خاهر زاده آقای بروگردی رفتیم و قرار ازدواج شما را با ایشان گذاشتیم.

مرتضی به منزل ما آمد از قضا ما نبودیم و به مشهد رفته بودیم و مرتضی به گرگان بر گشت که در جاده همدیگر را دیدیم و به شوهرم گفتم فکر کنم آن پاسدار داماد توست از ماشین پیاده شدیم و او را به منزل برگراندیم.

با وجود اینکه در جبهه کمرش دچار ناراحتی شده بود همیشه با کمال ادب و تواضع در حضور ما می نشست در سلام گفتن سبقت می گرفت و علاقه زیادی به همسرش داشت . هنگامی که همسرش زهرا حامله بود لباسهایش را خودش می شست و دخترم همیشه در نماز دعا می کرد که اگر قرار است روزی مرتضی شهید شود من دوست دارم با او بمیرم.

همسنگرهایش می گفتند: داماد شما در شبهای جمعه سخنرانی می کرد و هنگام دعای کمیل بسیار اشک می ریخت و گریه می کرد.

بچه ها با او شوخی می کردند که مرتضی تو در خط مقدم  جبهه هستی چرا شهید نمی شوی و او در جواب می گفت: خواسته من این است که با همسرم شهید شوم و بالاخره روزی زنگ زدند به مرتضی وگفتند :شما مأموریت دارید به طرف اهواز حرکت کنید.

هنگامی به روستا نزدیک شدیم خطاب به همسرش گفت : خدیجه با پدر و مادر و روستایت خداحافظی کن .
این دو همچون شب زنده داران نیمه های شب از خواب بیدار شده و نماز شب می خواندند و مشغول راز و نیاز می شدند

از افتخارات ماست که زهرا شفا یافته بی بی دو عالم است. مرتضی از مخلصین حضرت امام ( ره ) بود و می گفت بعد از امام زندگی ارزشی ندارد. من از خدای بزرگ می خواهم من را به معشوق دامادم ملحق کند.

به روستا رفت و گفت این آخرین دیدار من است گویی به وی الهام شده که دیگر بر نمی گردد و از آنجا به روستای سفید چال رفت که اکثر شهدای منطقه در آنجا دفن هستند

پاسی از شب گذشته بود که به آنجا رسید وبه قبور  شهدا رفت و از آنجا به گرگان آمد وبا اهل خانواده خداحافظی کرد , خداحافظی ویژه ای . کلید خانه اش را به برادرش داد و گفت شاید دیگر بر نگردم وبه تهران به سمت حرم مطهر امام (ره)رفتند و خداحافظی ویژه ای با امام کردند و از آنجا به سمت جبهه حرکت کردند و در محدوده اراک تصادف کردند و این حادثه برایشان اتفاق افتاد.

در امانت داری خیلی محتاط بود .هنگام رفتن به جبهه به مغازه دوستش می رود تا از او پول قرض کند و حدود چند قدم جلوتر می رود با خودش فکر می کند و ندایی در درون او را ملامت می کند که ((‌ مرتضی تو که بر نمی گردی )) بر می گردد و پول را به صاحب مغازه پس دهد و می گوید من که برنمی گردم و فردای قیامت مدیون تو می شوم

 زهرا تنها یادگار شهید مرتضی رئیسی و شهیده خدیجه ساورچینی:
شقایق سرخ من ,سلام پدر؛ دیرگاهی است که به سوی دوست سفر کرده ای اما از درون قاب کوچکی به من لبخند می زنی و با نگاهت نوازشم می کنی.
ای شقایق سرخ من می خواهم برایت از روزهایی که می خواستم هزاران لبخند بزنم ولی برلبهایم نیامد بگویم. بگویم که بغض سالها بی تو بودن مرا می آزارد گر چه زخمهای سینه ات را هر شب چون کابوسی می بینم ولی با افتخار فریاد می زنم: من فرزند اسطوره ی پروازم.
پدرم وقتی تو رفتی دلم گرفت آخر با تو می شد به پیشوانه صنوبر ها رفت و پرستوها را تا دیاری دور بدرقه کرد .با تو می شد تا آن سوی پرچین دلها پیچیده و عشق خدایی را زیباتر دید با تو دلم چه آرامش غریبی داشت بگو ای مسافر نازنینم برای دیدن تو باید از کدام کوچه گذشت ؟!

آثار باقی مانده از شهید
بسمه تعالی
زهراء” ای دختر عزیزم، ای قلب پر محبت من؛ تو برای من سرمایه بزرگی هستی. وقتی که تو را می بینم ناراحت هستم و تو ای کبوتر زیبا و قشنگ من وقتی تو در جلوی من راه می روی، به من احساس غرور دست می دهد و به خودم می بالم و افتخار می کنم و خدای بزرگ را شکر می گویم و به خدا عرض می کنم: من فقط به احترام حضرت زهرا و به احترام رسول گرامی و امیرالمومنین نامت را زهرا گذاشتم و همیشه سعی می کردم شما را راضی نگه دارم و تو را خوشحال می کردم
خدایا به مظلومیت حضرت زهرا دختر مرا به من و خانواده ام ببخش و او را حفظ کن و به راه راست هدایت کن و عاقبتش راهم ختم به خیر کن. کسی که دوستار همیشگی توست.
    پدرت مرتضی رئیسی
محضرمبارک همسر محترم سلام علیکم
امید است در ظل توجهات ولی عصر عج الله تعالی فرجه الشریف از جمیع بلیات و مصائب روزگار محفوظ و در مقابل همه آنها صبر و استقامت لازم را از خود نشان دهید.
خدیجه جان یگانه آرزویم از خداوند منان این است که بتوانیم با هم از این مزرعه الهی بهترین و بیشترین بهره را ببریم و بتوانیم در روز میعاد یعنی روز رسیدگی اعمال بشریت یعنی روز غداً حساب  بلا عمل در محضر الله و مقربین خداوند بزرگ که همان پیامبران و امامان و شهیدان راه خدا هستند رو سیاه نباشیم که در این مزرعه الهی بهترین یاران خدا مثل سرور شهیدان امام حسین سلام الله و زینب سلام الله و دیگر امامان و پیامبران که جان خود را فدا نموده اند تا انسانها بتوانند

این ماه مبارک رمضان را به شما تبریک عرض می کنم ولی ماه رمضان هنوز به این طرفها نیامده است . حتماً برایم دعا کنید بنده امسال سومین سال است که به جهت حضور در جبهه روزه نگرفته ام نمی دانم خدا آن دنیا چه معامله ای با من می کند ,خدا می داند

خواهی که در جهان در اقبال تو باشد         خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
من که در سن جوانی زه جانم سیر شدم    صورتم گرچه جوان است ولی پیر شدم

همسرت مرتضی
دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید

طبقه بندی: شهادت

□ برای ارسال نظرات از «پیک قرارگاه» در کادر بالا استفاده کنید

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید