A T BN DIA

شبی به همراه طلبه ها، جانباز شیخ یحیی حمزه ائی” شیح یحیی پسرعموم” و طلبه های دیگر که شهید شدند رفتیم روی پشت بام، با آجر زدیم تو سر مامورین شهربانی رژیم طاغوت از آن مامورهای که مردم را به گلوله می بستند” از فردای همان روز صبح و ظهر و عصر، مامورین شاه و ساواک می آمدند” فرمانده وقت شهربانی” یک جلاد و ساواکی سیاه دل، بنام: «سلیمی زاده» معدوم، با بلندگوی دستی، فحش می داد

ایستگاه آسمان

سردار شهید سید محمد طاهر طاهری” مسئول عقیدتی سیاسی لشکر پنج نصر خراسان… فرزند آیت الله سید حبیب الله طاهری گرگانی… در مهمانی با افلاکیان، گروه تلویزونی بسیج

امتداد خطی بی پایان تا ملکوت شهیدان

دیاررنج رزمنده دیروز در جبهه فرهنگی امروز

حضرت آیت الله سید حبیب الله طاهری گرگانی… مجتهد علوم فقه و جانباز

دکتر سید علی طاهری، فرزند آیت الله طاهری، نماینده محترم مردم گرگان و آقلا در مجلس شورای اسلامی بردار سردار شهید سید محمد طاهر طاهری

 

حاج آقا سید محسن طاهری گرگانی، فرزند آیت الله طاهری بردار دیگر شهید آقا سید محمد طاهر مدیر حوزه علمیه” جانشین پدر، در  مدرسه علمیه امام جعفر صادق گلستان،…

شبی به همراه طلبه ها، جانباز شیخ یحیی حمزه ائی” شیح یحیی پسرعموم” و طلبه های دیگر که شهید شدند رفتیم روی پشت بام، با آجر زدیم تو سر مامورین شهربانی رژیم طاغوت از آن مامورهای که مردم را به گلوله می بستند” از فردای همان روز صبح و ظهر و عصر، مامورین شاه و ساواک می آمدند” فرمانده وقت شهربانی” یک جلاد و ساواکی سیاه دل، بنام: «سلیمی زاده» معدوم، با بلندگوی دستی، فحش می داد. با گلوله می زدند. به در و دیوار حوزه، ایجاد رعب وحشت می کردند، جلوی مدرسه، تمام دیوار سوراخ سوراخ شده بود.
مسجد آذربایجانیها که مامن طلبه های این حوزه بود، آیت الله طاهری نماز جماعت می خواند، مجلس سخنرانی سیاسی داشت، علیه شاه، بعد آن روز دیگه ممنوع شد. فقط حق خواندن نماز را داشتیم، طلبه های آیت الله طاهری حق نداشتند بصورت گروهی از مسجد و مدرسه خارج بشوند.

این یک دستور بود از طرف ساواک…

اعلامیه های حضرت امام را آیت الله طاهری به ما می داد، می رفتیم توی شهر، شب ها، تو روستاها، همه جا پخش می کردیم. رابط بودیم بین مساجد و گروهای مذهبی، یک بار کلی اعلامیه تو کیفم بود، گیر افتادم بین دو ستون نیرو نظامی که جلوی شهربانی صف کشیده بودند، رو ایفا. رعب آور هراس انگیز….

یک رابط داشتم، در مرکز بالای شهر تو یک شوفازکاری کار می کرد، داشتم سهم او را از اعلامیه های امام خمینی، که با مهر و امضا و دست خط خود حضرت امام بود می بردم، نمی دانستم چکار کنم؟

کارم ساخته بود، کمی بالاتر برگشتم، از توی پارک پشت شهربانی میانبر زدم، هوا بسیار سرد و کشنده بود، همیشه خدا کلی دو ریالی داشتم، برای مواقع ضرور، پیچیدم تو خیابان امام، تظاهرات بود، دنبالم کردند، سر خوردم تو یک جوب، اگر تمام قد نمی رفتم توی آب جوب شهر کارم ساخته بود” جوری که سرم زیر آب رفت، در دم منجمد شدم، بدجوری سرد بود، مامورین آمدند چند متری ام، مثل یک کانلا عمق داشت، کمی جلوتر یک پل بود. مدتی را در آب ماندم. متوجه ام نشدند، توی همان حال خراب و نزار، در جوب آب” دست بردم، همه دو ریالی ها ریخته بودند، گفتم تلفن بزنم به آیت الله طاهری بگم من گیر افتادم، خیابان هارو بستند، جلوی مدرسه، سر راهش مامور گذاشته بودند” حکومت نظامی است، باید اجاز می گرفتم، اعلامیه ها بسختی بدست می آمد. درد سرما وجودم را پر کرده بود، هنوز توی آب فاضلاب، دراز کشیده ام، سرم فقط جوری است که آب توی دهان و گوشم نرود، چاره ائی نداشتم. اعلامیه ها را با کیف داخل آب گذاشتم، خلوت تر که شد، خیس و آب چکان، بلند شدم…
بو گرفته بودم، از سرما می لرزیدم. دندان ها بهم می خورد، تهوع داشتم، دو قدم می رفتم، هق می زدم، از خودم بدم می آمد. بوی آب گنداب شهر گرفته بودم…

یک راست رفتم حمام، بعد افتادم، تب و سرما خوردگی، تا روزها افتاده بودم.

ـ یک روز غروب وقت نماز مغرب و عشاء داشتم وضو می گرفتم، همین نقطه که سه طلبه جوان ایستاده اند، پشت سرشان می خورد به وضو خانه حوزه، زمستان بود، هوا سرد، شهر بوی باروت و گلوله و فریاد مرگ برشاه، الله اکبر ، خمینی رهبر می داد، در حین وضو، آقا سید محمد طاهر شهید، بهم گفت: فلانی….
همیشه به اسم کوچک مرا صدام می زد. چهره ائی معنوی، قدی نسبتآ بلند، بسیار خوش رو، خوش خلق، همیشه لبخندی داشت که نشان از رفعت و تواضع اش بود.
بهم گفت: وضو بگیر می خوام یک چیزی بهت بدم.
گفتم: چی آقا… همیشه خدا همین جوری صداش می زدم…  آقا سید محمد…
آقا سید محمدطاهر شهید گفت: کتاب امام خمینی، پر شدم از شوق، اشک هام نم نم چکید. آرام و سنگین  و دلتنگ؛ وقتی نام امام که آمد، حال غریبی پیدا کردم، آخه نام امام برام خیلی وسعت داشت، عظمت داشت، حرمت داشت. بشدت عاشقش بودم. وضو که گرفتیم، همراهش رفتم، کتاب امام را که بهم داد” کاشف الغطاء” جلد کتاب به رنگ قهوی ائی کم رنگ” تا صبح به امام فکر کردم… هی ازین پهلو به آن پهلو…

انقلاب که شد، شد جنگ…

رفتیم جبهه…

شیخ یحیی حمزه ائی یک تیر خورد، تو عملیات بیت المقدس، تیر قناسه، کلاه آهنی اش را درید، نیمی از بدن سمت راستش از کار افتاد. دست راست. پای راست…

شب سوم عملیات، یک خمپاره شصت، بلندم کرد، ایستادم یک یا مهدی گفتم و دیگر هیچ … مثل شیخ شدم…  سال ها از آن روزها گذشته، آقا سید محمدطاهر شهید شد، همه از هم دور شدیم…

امتداد پلی شد برای اتصال، همه بهم وصل شدیم، هیچ کدام از سرنوشت دیگری، خبری نداشتیم، هر کدام در کنج خیال خویش، در دیار خویش، تلنگری خوردیم، دیاررنج، شد میدان جنگ، آری امروز در جبهه دیگرییم، میرویم تا از آن روایت ها فیلم بسازیم.، آری ما ماندیم. نه به صرف اینکه لایق شهادت نبودیم. نه” اینکه خدا ما را نپذیرفت، شرطی گذاشت که در ماندن، فرسوده و پلاسیده، نشویم، من معتقدم. خدا بر ما منت گذاشت. ماندیم تا آنچه را که بر ما گذشته، برای امروز، برای فردا، برای نسل های هزار سال دیگر بنویسم.
روایت کنیم. ثبت کنیم، تا کی سایه در رسد. نوبت ما بشود…؟ انشالله

دیاررنج رزمنده دیروز در جبهه فرهنگی امروز
طبقه بندی: فرهنگ، هنر و ادبیات مقاومت

همراز پروانه ها باشید

 (قرارگاه فرهنگی پاتق شهداء گلستان)
*لشکر خط شکن ۲۵ کربلا*
پایگاه دیاررنج