صدایش خیلی دل نشین و آرام بخش بود. به قول آن عزیز دل: “حتی اگر از عملیاتی ناکام و شکست خورده برنامه می ساخت و سخن می گفت، همچنان شیرینی فتح را در ذائقه خود احساس می کردیم.”  خیلی دوست داشتم صاحب آن صدای زیبا را بشناسم و ببینم. فکر کنم پاییز ۱۳۷۱ بود، ولی هنوز آتش حمله ها آن چنان پر حجم نشده بود.هنوز حاج آقا “زم” – رئیس آن روز پالایشگاه و حوزه هنری و میلیاردر و قهوه خانه دار و … امروز –  آوینی را از حوزه هنری اخراج نکرده بود.هنوز روزنامه “سه قطره خون” مسیح – مثلا روزنامه جمهوری اسلامی – دست به تکفیر سید نزده بود و به هزار و یک اسم و عنوان، علیه او بیانیه صادر نمی کرد.

هنوز قهرمان رالی کامیون رانی کانادا “محمد هاشمی رفسنجانی بهرمانی” رئیس وقت جعبه جادو، هنوز دستور ممنوعیت پخش روایت فتح و بخصوص صدای او را از تلویزیون، نداده بود.

دم غروب بود که با دو سه تا از دوستان اهل ادب و هنر! روی تخت های حیات حوزه هنری نشسته بودیم و چایی سر می کشیدیم.
از دور کسی پیدا شد که با دیدنش خیلی ذوق کردم. دومین باری بود که می دیدمش. چند روز قبل، همین جا برای اولین بار دیده بودمش.
جلو که آمد، طبق عادت، با همه سلام و احوال پرسی کرد. به ما که رسید، به احترامش برخاستم و با لبخند، با او دست دادم. بغل دستی ام اما، همچنان دود سیگار از همه سوراخ هایش بیرون می زد، برنخاست و در برابر سید مرتضی آوینی که دستش را دراز کرده بود، با بی اهمیتی فقط دست داد ولی رویش را برگردانده بود.

سید چند قدمی دور نشده بود که مثلا دوست ما، شروع کرد به فحاشی و هر چه فحش ناموسی از دهان ناپاکش خارج می شد، نثار سید کرد. هر چه گفتم:
– مرد مومن، اگه حرف ها و نظراتش رو قبول نداری، به خودش فحش بده. به ناموسش چیکار داری.
که او وقتی دید من ناراحت شده ام، لج کرد و بدتر و رکیک تر فحش داد.

وقتی فروردین ۱۳۷۲ سید مرتضی در بیابان های فکه رفت روی مین و آسمانی شد، یکی از اولین کسانی که در وصف سید مرتضی زور زد و مقاله نوشت، همو بود.
وقتی دیدم عکسی بزرگ از سید در اتاقش زده و درباره وجنات و حسنات سید منبر می رود، یاد آن غروب تلخ افتادم و فقط سوختم.

حمید  داود ابادی  جانباز شیمیائی نویسنده جنگ

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید