به زانو روی برف نشستم. تا تشت را از برف پرکنم.اولین مشت را که برداشتم، سری چرخاندم، دوسه متری ام، رد خون، نگاهم را قفل زد…! به برف، به سیم خادرار، به حلق بریده، تو را در دم می کشد. من مات و متحیر زانو زدم! روی برف و فرو رفتم،  نگاهم را به سمت بالائی سیم خاردار کشاندم! برف های نشسته  روی سیم خاردار نیز پر از خون تازه بود،! خدایا تو دراین سحر سوزناک با من چه می کنی! خون های که در دانه های بلورین برف، لابلای موهای سیاه سر بریده یک رزمنده بسیجی که درانجماد سوزناک هوا یخ بسته بود در دم از خودم از حیات مادی از جسمیت خارج شدم! و همه اشکال هستی را از دست دادم و زل زدم  به سر بریده روی سیم خاردار…!

این روزهای فراقت ازاحوال، پای بست دل شده است، همه حقیقت وجودی ام و در ورای آن خاطرات همرزمانی که هیچ گاه دلم را رها نمی کنند.
دلتنگ تر از این روزها…!
ازین ایام فراقت…!
ازین اوقات تلخ تنهائی!
هرگز نبوده ام من! دلتنگی های که روح و جان و دلم را می فشارندومی خراشند می سوزانند و خرد می کنند!
هیچ کس نمی داند! این چنین حال مرا…! درد مرا..! رنج مرا…! غم و غصه و تنهائی مرا…!
دردورنج وغم و بغضی! پیچیده در تن تنهائی یک مرد! مرد بازمانده ازجنگ! وا مانده از قافله شهیدان!
آری دردهایم خاص خودم هست! دلتنگی هاو بغض های ناشکفته! مگرنه این است،که بهارفصل شکفتن هاست! بگذار پس بشکفند، بشکنند!این بغض های پنهان من و سر بر آرندازخاک وجودیم همه!
بی تاب باز شدن!شکفتن!گفتن وبرون ریختن!دارم خفه شوم!این بار امانت را به که واگذارم…!
جای قطره های دلم اینجا شقایق می کارم……

می گویند فراق باانسان متولد می شودوبسان سایه ای در یک غروب دلگیر، قدم به قدم،مثل دلتنگی های غروب بعد از یک عملیات، در فراق همرزمان! همراه انسان گام برمی داردو روح و دل و جان و تن انسان را می خراشد و می گدازد و تاابد همراه انسان باقی خواهد ماند! حتی گفته اند پس از مرگ نیزدرعالمی دیگرانسان را رها نمی کندو روح انسان را می گدازد.

حسین قدیریان طلبه شهید بسیجی، همرزمی که کم کم به آن لحظه حیرت آور شهادتش نزدیک می شوم. خیلی از دوستان و همرزمانم در کنارم، مقابل دیدگانم، گلوله خوردند و خمپاره یا روی مین پا گذاشتند شهید شدند و به سعادت ابدی دست یافتند.

خوشا بحال کسانی که از بازخوانی خاطرات گذشته خویش خجل و شرمنده نمی شوند! من از خود چه دارم که بگویم!

اما می دانی!؟ سه صحنه بسیار حیرت آور هرگز رهایم نمی کند! یکی مربوط به زمستان سال شصت،در یک سحرسردوسوزناک،وقتی برای  وضو ازدخمه تنگ و تاریکی به نام سنگر بیرون آمدم!آن صبح هول انگیزودهشتناک،هوا بشدت سردوسوزناک،حدود یک متر برف هم  باریده بود. هیچ جنبنده ای،جرات پاگذاشتن از نقطه ای به نقطه دیگردر میان کوه های حوالی مقر ما را نداشت! یکی از بچه ها در دور دست، پیچیده در لای پلاستیک و پتو،به قامت استوار و بلند،چون صنوبران،سربرآستان آسمان،روی تخته سنگی،دردل گرگ و میش هوا،ازافسران بلند مرتبه ارتش، باصدائی خوش ایستاده بود به اذان صبح! مقری که درآن مستقر بودیم،حد فاصل جاده بانه و سردشت، مشرف به شهرسلیمانیه عراق، نیمی بسیجی و نیمی دیگر ازافسران ارشدارتش،حتی در میان آن ها یک سرباز هم دیده نمی شد.
سال شصت، همه جای کردستان،هولناک و ترس آور بود.از یک سو تروریست های منافق،ازسوئی دیگر کومله و دمکرات، و جوانان اغفال شده کردی که گول وعده های طلائی،از جمله خود مختاری  کردستان رااز سردمداران صدام که بیرون از مرزها، درنقطه ای  امن نشسته، خورده بودند و کشته و نفله شدن هر یک از ضد انقلابیون و شهادت رزمندگان،ازدو طرف مخاصمه، برای آنها که متجاوز بودندو برای ماکه دفاع می کردیم، برای آمریکاو هم پیمانان متحدش،صهیونیزم صفتان سودی کلان به همراه داشت. با نابودی اسلام درمنطقه،امپراطوری ابرجهانی را در ذهن منحرف ومنحط خویش تداعی می کردند.
بازتاب مهتاب دردل برف، بازتابی نمادین،ازیک جهانی دیگردر دور دست را نشان می داد. تو گوئی که اینجازیرتشتی بلورین آسمان را قاب گرفته باشند! من نیز تشتی را همراه آورده بودم تا پراز برف کنم و داخل سنگر ببرم،و روی والور ذوب شود، هم وضو بگیریم و هم آب شرب، چائی و صبحانه و نهار،اما بچه های مقرهنوزخواب بودند. جائی خلوتی می خواستم، به پشت سنگرکه از دید نگهبانان شب مخفی،وهم بچه هاآنجاکمتر تردد می کردندرفتم، که مقداری برف بردارم. کل هم صورتم را با چفیه مشکی پوشانده بودم. من بیشترازچفیه مشکی استفاده می کردم. بخاطر منقطع بودنش، دانه های بلورین برف را می شکست. و به من فرصت تجسم و تصورهای خیلی عجیبی را می داد. و من هستی را در ذرت بلورین برف به نظاره می نشستم! وقتی دانه های برف روی چفیه ام می نشست. حالتی خاص، دلم را فرا می گرفت. یک راز مرموز در جان و دل و روحم! یک جور دلبستگی بود، بعضی حالات را نمی توانی وصف کنی!شاید دلتنگی های امروز من بود.غربت و صال،انگارعالم درونی ام را مشاهده می کردم! یا آرزوهای دلم بودند در ذرات بلورین برف!
یکی از بچه های مقر دفترچه ای همراه خویش داشت. شب ها زیر سقف کوتاه سنگر زیر نور کم سوی فانوس، همه که خواب می شدند او هرچه برای فردایش آرزو داشت در دفترچه آرزو هاش باخطی خوش  می نگاشت! یکی از روزها وقتی پیکر خونین ش را عقب تویتا گذاشتند، یادم به دفترچه آرزوهایش افتاد، کوله اش را گشتم، دفترچه ای نبود! جیب هایش را گشتم، دفترچه ای نبود! دویدم به سمت سنگر،لای تیرک های سقف، مآمنی امن، برای دفتر چه اش داشت. دست بردم و دفترچه را برداشتم،آخرین برگ دفترچه آرزو هایش،! فقط سه چهار کلمه بیشتر ننوشته بود.!
برگ آخری را بارنگ سرخ، کمی مواج،با شگرفی خاص، فقط نوشته بود « فردا ملاقات باخدا» امضاءمحفوظ!
توی برف هاهربار که گام بر می داشتم، تا زانو توی برف فرو می رفتم و مقداری برف از گوشه چکمه هام فرو می ریخت و سرما را از نوک انگشتان وارد بدنم می کرد بعد دانه های خشکی که روی مژه هایم می نشست و یخ می بست، مرا به روزگار کودکی ام سوق می داد. بعضی حالات را نمی توان برایش قانونی فرض کنید.! که چرا اینگونه، بازتاب نمادین دارد و تو را در لحظه دگرگون می کند. مثل وقتی که بغض گلوی توی را می فشارد،اشک هایت نم نم جاری می شود، و دچاروضعیت خاص می شوی، تو از کجا می دانی؟ از کجای روحت  این غم رخنه کرده!اینهمه دلتنگی که تو را می شکند، می کشد، خرد می کند و فرو می ریزد، در دور دست های ذهنت! .وانگاه می فهمی که روح تو تاب تنگای تن را این قفس تنگ را ندارد!؟
به زانو روی برف نشستم. تا تشت را از برف پر کنم.اولین مشت را که برداشتم، سری چرخاندم، دوسه متری ام،ردخون، نگاهم را قفل زد! به برف، به سیم خادرار، به حلق بریده! انسان را در دم می کشد. من مات و متحیر زانو زدم! روی برف و فرو رفتم،  نگاهم را به سمت بالائی سیم خاردار کشاندم! برف های نشسته  روی سیم خاردار نیز پراز خون تازه بود! خدایا تو دراین سحر سوزناک بامن چه می کنی! خون های که در دانه های بلورین برف، لابلای موهای سیاه سربریده یک رزمنده بسیجی که درانجماد سوزناک هوا یخ بسته بود، دردم از خودم،ازحیات مادی،ازجسمیت خارج شدم! همه اشکال هستی را از دست داده و زل زدم به سر بریده روی سیم خاردار…!
از محاسنش خون می چکید نم نم، هنوز! انگار از حنجره به تیغ بریده اش، هرم گرمی همراه بخار بیرون می آمد! من نترسیدم و وحشت زده نشدم! تنها چون تخته سنگی در یک کوهستان متروکه خشک و بی روح به نظاره نشستم. مثل ماده خام هستی!
دلم،روحم،زبانم،جانم،زانوهایم،دستهایم،چشمانم،همه بودنم! درآن  واحد منجمد شده بودندوتو گوئی وسط نیستی ام و دستی مرموز مرا قبض روح کرده است. دیگر نه شکلی از من باقیست نه روح دارم. من نیز یک جنازه سوخته ام در دل هولناک!
وزن وحیات مادی ام، جسمانیتم را یکجا توماً باهم ازدست داده و بعد مقیاس زمان را ومن به تنهائی قادر نبودم.آن صحنه غیرقابل وصف را تاب بیاورم وچون خرابه ای متروک! که انگارصاحبش سالیان دارزی آن را ترک گفته باشد! همانند شده بودم. بغض بزرگی به حجم همه این عالم هستی نشسته بودروی دلم. من از خودم بیخود شده بودم.
گاهی انسان به تنهائی قادر به باز یافت دلتنگی هایش نیست ازین رو می طلبد که مامنی امن برای دلتنگی هایش داشته باشد تاآن را با همرازش که نیمی از پیکره وجودی اوست قسمت کند. گنگ و محو شده و نمی توانستم همرزمانم را فرا بخوانم. من به تنهائی قادر نبودم آن صحنه عجیب را تاب بیاورم. زبانم قفل شده بود و نمی توانستم فریاد بزنم
سریکی از رزمندگان بسیجی که توسط ضدانقلاب ملعون دست نشانده صدام امریکائی،از تن مبارکش جدا، روی سیم خاردارآویخته بودند!؟ تارزمندگان بسیجی نوجونان نو رسته را به ورطه ترس بکشانندو از میدان نبرد خارج سازند!
گونه های خزاب گرفته!آن گلوی به تیغ برید، من چگونه می توانم این ایام را به فراموشی ابدی بسپارم.
آنجابودکه ظلمت دل روسیاهان مستکبر جهانی، امریکا را درک کردم. دشمنی با بسیجیان، امروز نیز همین روح پلید در جان سردمداران ملحد مسکتبر جهانی حاکم است. قصه دیگر امروز تکرار شده است. بشکند تاریخ قلمت اگر دروغ بنویسی از فرزندان روح الله که چه مظلومانه به شهادت رسیدند.!
تنهاچیزی که می توانستم درآن لحظه همانندش رادر روح و جان مذاب شده ام! تصور کنم تجسم ببخشم. سربریده آقااباعبدالله الحسین مظلوم شهید روی نیزه هابود!

دومین حکایت حیرت آور در یک صبح خیلی زود، زیر نور خورشید صبگاهی و نسیم ملایم بهاری درمعبری، دو رزمنده نوجوان به فاصله  یک متربه آرامش، خوابیده بودند توی معبر، تازه آفتاب زده بود. لبخندی زدم، سربندی روی پیشانی هر دوشان به رنگ سرخ، به  نام مبارک آقااباعبدالله الحسین شهیدمظلوم! و تابش نور خورشید روی پیشانی این دو نوجوان و چهره نورانی، حالم را دگرگون ساخت! چنان متحیر ماندم! توی دلم گفتم حسین جان تو چه کرده ای با ما بسیجیان!؟
ایستادم به تماشا، برین گمان بودم که شب را اینجا سرکرده باشندومن نیزاز بی خوابی شب، سرم بشدت درد می کرد و تنم مور مور می شد. نشستم تو ی دلم گفتم عجب خواب خوشی، وای توی این همه فریادو ناله وگلولوله، چه آرام دل به خواب سپرده اید.
نمی شناختم اهل کجا هستندولی چهره ای بس نورانی، با سربند سرخ یاحسین شهیدو کلاشی که توی بغلشان، روی پهلوی راست خوابیده بودن، هم دلم نمی خواست که ازآن خوای خوش بیدارشان کنم. هم باز با خودم گفتم بیدارشان کنم، چون بچه ها از پشت سر دارن میان و این بندگان خدا بد خواب می شوند. گفتم جوری بیدارشان کنم که اذیت نشند. نشستم کنارشان، دست انداختم روی بدن یکی شون، جوری که انگارازرفقا هستند. فرقی نداشت، بعدش که با هم کل هوم رفیق می شدیم. دست بردم تکانش دادم، هی پسر بلند شید بابا تنش سرد بود، زل زدم! زیر گونه هایش لختی خون نشسته بود. جوری خاص روی زانو هام، متحیر ماندم، تند روی زانو هام رفتم سراغ رزمنده دیگراو نیزشهید شده بود!من نمی توانستم خودم را درکنم!من ازدرک خودم عاجز بودم! چرا نفهمیدم که آنها شهید شده اند. آخرهیچ شباهتی به یک جسد نداشتند، من از کجا می فهمیدم که آنها شهید شده اند

سومین حکایت از حیرت من!
مثل همچنین روزهای فراقت نوروز حسین حال خاصی به بچه ها می داد. من صحیفه ام و حسین صدایش را و دیگر همرزمانم اشک هایشان،وسط یک استخر متروکه بزرگ کنار کارخانه نورداهواز که آن روزها بیشتر به یک خرابه می ماند  تا یک کارخانه و در کنارش مقری بود که می گفتند خیلی وقت نیست که مهندسین آلمانی اینجا روزگار می گذراندند، حالا ما اینجا سکنی گزیده ایم. برای درامان ماندن از حمله های پی در پی هوا پیما های عراقی، بیشتر اوقات فراقت را در یک گودال به نام استخر متروکه، البته بیشک به یک نیزار مانند بود تا یه استخر اما مامنی امن بود، برای بچه های گردان و همنشنی و عشق و حال و مصاحبت های عارفانه و عاشقانه، این بود که ما قسمتی از آن را با پتو و نی های بلند پوشانده بودیم، همه اوقات را درآن تونل تاریک  می گذراندیم. تنها مشکل ما پشه های سمجی بودند که لحظه به لحظه نیش مان می زدند. و دست بردار هم نبودند، باید تحمل می کردیم.از گرمای داخل ساختمان هم درامان بودیم. حسین صدای خوشی داشت و بچه ها کلی فانوس تواستخرلابلای نی هاآویزان کرده بودند،وقتی روشن می شد صحنه دل انگیزی بوجود می آورد. روح ما را جلا میداد روایت های عاشقانه،عشق بود، شور بود، شوق بود، مستی بود،شوریدگی بود،آخرهرچه دلدادگی بود، آنجا از کربلا و یا زهراء….!
عیدبود!عیدبود!عیدعاشقان!برزخی نبود،کافی بود تا چشم بگشائی، همه جا صدق بود،صفا بود،یک رنگی بود،بی رنگی بود، منتی نبود، دروغی نبود، نقاقی نبود، همه چیزراست بود،نوروز دلگیرامروز نبود، ما خیلی خوش بودیم، مااونجا در دل تاریکی، وسط نیزارها توی گودال چونان قصر بود،وسط نیستی،که به آن هستی می بخشیدیم.امیری بود،صفائی بود،امیرژست شاعرانه می گرفت! قدی بلند هم داشت و می رفت وسط تاریکی، لای نی ها بعد داد می کشید! اینجا وسط نیستی! توکجاهستی!؟ بعد بچه ها یکی یکی از بالای دیوار استخرپائین می پریدندوخودشان را با صفتی خاص معرفی می کردند!من غلامت! ای امیر تو کجا هستی؟
وای که واویلائی بود! عجب صفائی بود! وفا بود، وفا بود، وفا….! بهشت بودوذکر یاحسین بود و دعا بود باز وفای به عهد بود. روضه عباس بود و نماز بود و سجود بود وعبودیت خالص خدا.حسین روضه اباعبدالله الحسین رو می خوندو بچه ها اشک می شدند همه! معروف بود به حسین میان دار،امیر با آن نوای عاشقانه اش صیحفیه می خواند که هر گز نمی توانستیم مقابل بیتابی دلمان را بگیریم! بعضی حالات را نمی توان روی کاغذ نوشت! درجان کلمات نمی گنجد! کلمات تاب ندارند! بیتابیم را ببینید! کلمات در جان و روح دلم از درد فریاد می کشند.

ساعت حدود ده شب بود. من داخل سنگر بشدت حالم بهم ریخته بود. هم از گرما،هم از فشردگی جا، بعد یک جور دلتنگی خیلی عجیبی دلم را می فشرد.غریب و به شکل وحشتناکی بیتاب شده بوددلم!هیچ وقت من سنگر را این همه تنگ و تاریک و نفس گیرندیده بودم.انگار در ذرات پوست تنم زندانی شده باشم. قفسی تنگ به وسعت دنیا! مصداق کمی است. بدجوری، خیلی سخت روحیات م دچارحالتی خاص شده بود. نه از ترس که از یک جورالهام غیبی توی عالم درونی ام ریخته بود، توی سنگر دو متری چهارده نفر سنگین چپیده بودیم،حسن قاسمیه که از بچه های واقعا سنگین وزن ازعرض و پهنا جای چهار نفر را گرفته بودودر مقابلش من چونان نی و سبک وزن ترین، تمام آن مدت از وقتی که آنجا مستقر شده بودیم بحث برین بود که حسن تصمیمش را بگیرد، یا اسیر بشود و این بار گران را به عراقی ها وانهد و یا شهید بشود البته  مفقود الاثر، که هیچ بلانکاردی برای حمل جنازه اش در منطقه وجود ندارد، و یا زحمت را کم کند و فضا را برای نفس کشیدن دیگر بچه ها درین دخمه تنگ و باریک ونفس گیر وانهد و راه شهر را پیش بگیرد یا برود پادگان درآشپزخانه مسقر شود. در همین حین یک خمپاره درست خورد سقف سنگر، سنگر مستحکمی بود و فقط خاک و عبار هوار شد روی سرمان! ما منتظر دستور فرمانده بودیم برای عملیات، گفتم بچه ها من دارم خفه می شم. نفس هام بالا نمی آد! لای دست و پا گیر کرده بودم به هر زحمتی بود خودم را کندم و از سنگر زدم بیرون،هنوزاز سنگر بیرون نرفته بودم که امیر پوتینم را چنگ زد و با شکم خوابیم روی تنه بچه ها، گفتم: پسر مخت عیب کرده مگر! دیوانه شدی، بابا من دارم اینجا خفه می شم نمی فهمید چرا؟ چرا حالی تون نیست.
بعد بلند داد کشیدم واقعا بلند هم داد زدم! بابا من دارم خفه میشم چرا حالی تون نیست؟ چرا نمی فهمید حال مرا…!
امیر گفت: مگه این همه خمپاره از شصت و هشتادو صدوبیست گرفته تا توپ صدوشیش،مگه نمی بینی!
هنوز ده دقیقه نگذشته که یه خمپاره هشتاد خورد سقف سنگر ندیدی مگر!؟انگار زلزله ده ریشتری بود. تو خواب بودی! پسر!؟
گفتم: خمپاره میادو ترکش می خوردم وچه وچه! آیه وحدیث برام نیار لطفا که می گم من نفسم بالا نمیاد ترکش خمپاره نخورم اینجا خفه میشم. من رفتم که خمپاره بخورم….! یاعلی! از سنگر زدم بیرون، درست جلوی سنگر زیر نور مهتاب وستاره ها و گلوله های که در آسمان بشدت بهم برخورد می کردند منفجر می شدن دراز کشیدم.  زل زدم به اسمان به رقص گلوله های رسام، دو قیقه ای گذشت یادم افتاد اسلحه ام، بلند شدم تو درگاه سنگر، سینه به سینه خوردم به حسین، هر دو یه اخ بلند واخ و بعد خمپاره خند  دردل سنگرمنفجر شد. حالا نخند کی بخند. ورودی سنگرباریک بود برای همین حسین کمی عقب کشید من وارد سنگر شدم. حسین ازسنگر بیرون رفت.
کلاشینکف را برداشتم و دوباره سر جایم نشستم. مانده بودم حسین برای چی بیرون زده، داشت میرفت سمت سینه کش خاکریز من محو حسین بودم کجا خواهد رفت، همینطور که میرفت من زل زدم بهش و به نبض عملیان اسم عملیات رمز عملیات فکر میکردم، به حسین به حسن به امیر به استخر به فردا که چه بر سر ما خواهد آمد، چه کسانی شهید خواهند شد. و عاقبت من چه می شود. فقط زل زده بود به حسین که داشت توی تاریکی دور میشد.
من بودم همه خاطرات با هم بودنمان با حسین در عالم درونی ام که ناگهان با صدای صوت خپاره ای حسین از عالم درونی ام جدا شد و منتظر انفجار شدم که کجا خواهد خورد. کمی خودم را جمع کردم اما حسین حتی سرش را هم خم نکرد و انگار تو گوئی صدای صوت خمپاره را نشنیده است.
درست خمپاره خورد پشت سرحسین و من مات و متحیر نگاهش می کردم. فقط متوجه یک یاحسین از میان انفجار شدم. حسین درخونش می غلطید و می نالید وذکر می گفت: یاحسین یا مهدی یا قمر بنی هاشم یا فاطمه الزراء… یا علی  یک جوری روضه می خواند من ضجه می زدم و می نالیدم و به زمین چنگ می زدم.
ناگهان بچه ها از سنگر بیرون زدند و به سمت حسین دویدن عبدالله نشست وسرحسین را روی زانو هایش گذاشت.هراسان و گریان به سرو صورت مان پنجه می کشیدم و می نالیدیم
حسین  قدیریان،  در آخرین  لحظات با نوائی  خاص  مثل وقتی  که  نوحه  سرائی  می کرد  گفت: ا َشهدُ انْ لا اِلٰهَ الاالله  محمد رسول الله…..  و شهید شد

نوشته: غلامعلی نسائی

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید