k-125

شيپور جنگ نواخته شده بود و مردانِ مرد را به ميدان جنگ فرامي‌خواند؛ اگر چه هنوز مرداني چون ما، نه به بلوغ رسيده بوديم و نه هنوز، به‌اصطلاح، پشت لب‌مان سبز شده بود. زمستان سال شصت بود كه راهي بسيج شديم. پس از عضويت، انگار احساسي ديگر داشتم. خودم را يك سر و گردن از ديگران بزرگ‌تر مي‌دانستم و از اين حس، لذت مي‌بردم. باور داشتيم يك بسيجي نمي‌تواند امام خودش را تنها بگذارد. پس بايد دل به خطر زد.

ابتدا يك دورة آموزش نظامي فشرده در پادگان نظامي منجيلِ ساري را پشت سر گذاشتيم و پس از يك ماه به كردستان اعزام شديم. كمتر رزمندة بسيجي در آن روز‌ها بود كه كردستان را نيازموده باشد؛ كوه‌هاي سر به‌فلك كشيده، برف و بوران، كمين‌هاي ضد انقلاب، حملة نيمه‌شب كومله‌ها به خوابگاه، آن هم در وسط شهر.
ابتداي جنگ بود و ضد انقلاب به حمايت از حزب بعث عراق، جنگ را تا وسط شهر كشيده بود. زبانِ آن روز در كوچه و خيابان، گلوله بود و مرگ زير ساية هر ديواري نشسته بود. پس تو ناچار بودي با زبان خودشان با آنان سخن بگويي. جنگ خياباني، كمين و مين را آزمودم. جاده‌ها هيچ‌يك تأمين نداشت و حتي رفتن به حمام در شهر، به تنهايي ميسر نبود. دشمن در ميان مردم پراكنده شده بود و هر لحظه تو را نشانه مي‌رفت. بسيج اما توانست آن نابساماني‌ها را سامان بخشد. من نيز از همان بسيجياني بودم كه همة تلخي‌ها و شيريني‌هاي كردستان را تجربه كردم.
پس از پايان ماموريت، به ديار خود بازگشتم. هنوز يك‌ماه نگذشته بود كه باز دوباره دلم هواي جبهه كرد. گويي قسمتي از وجودم را جا گذاشته بودم و نمي‌‌توانستم بدون آن قسمت از خودم زندگي كنم. ما قبل از اين‌كه در جبهه‌ها بجنگيم، زندگي مي‌‌كرديم.
اين‌بار، ديگر تنها نبودم. ده ـ پانزده نفر از بچه‌هاي روستاي‌مان نيز قصد سفر كرده بودند. تا آن زمان، تمام بچه‌هاي اعزامي زير بيست سال بودند و تنها مرد رزمنده ما «اصغر عبدالحسيني» بود كه از همان شروع جنگ، به جبهه‌ها رفته و همان‌جا مانده بود؛ همو كه در ابتداي انقلاب ما را به مسجد كشاند و به رزم شبانه برد و خودش را در دل ما جاي داد. حالا ما بيشتر از جنگ، مشتاق ديدن اين مرد بوديم. مي‌گفتند فرمانده شده است. آقاي عبدالحسيني، بَنّا بود و ما در ساخت مدرسه و مسجد همراهي‌اش مي‌كرديم. از جبهه پيغام داده بود كه بچه‌هاي روستا بياييد جبهه و در پايگاه شهيد بهشتي كه مقر اصلي لشكر ۲۵ كربلا و مختص نيرو‌هاي شمال (از گرگان تا ساري و رشت) بود، جمع شويم.
عصر بود و مردم براي بدرقة رزمنده‌ها آمده بودند. پس از بدرقة گرمِ مردم روستا، به تهران و از آن‌جا با قطار عازم اهواز و در پايگاه شهيد بهشتي مستقر شديم. اصغر فرمانده دستة ما بود. هنوز جبهة جنوب را نديده بوديم. اصغر براي ما از عمليات‌هايي كه شركت كرده بود، از فتح‌المبين و بيت‌المقدس گرفته تا جنگ‌هاي نامنظم كه همراه شهيد چمران بود، مي‌گفت. ما سراپا گوش شده بوديم. حرف‌هاي او براي ما تجربه‌اي مي‌شد در جنگ با دشمن.
هر روز مي‌رفتيم اهواز، كنار رود كارون و برمي‌‌گشتيم. منتظر عمليات بوديم. روزي توي آن هواي گرم، مرغ دادند. شب بود كه دل‌پيچه گرفتيم. رفتم بيرون. جلوي هركدام از توالت‌ها سي ـ چهل نفر صف كشيده بودند. بچه‌ها توي صف لوله مي‌شدند و به خود مي‌‌پيچند. هر كسي همين كه دوباره برمي‌گشت، مي‌رفت ته صف. خنده‌بازار شده بود. سه ـ چهار روز همين اوضاع و احوال بود تا اين‌كه رفته‌رفته فراموش شد. همه خوب شديم. اصغر از خط برگشت و نيرو‌ها را سروسامان داد. از روستاي ما، من و حجت و حسين‌علي و علي‌رضا و محمد حاجيلري، معروف به محمد پتكي (چون نجار بود) و محمد محمدي و ابراهيم و ديگر بچه‌ها همه در يك دسته (دستة يك) قرار گرفتيم. يك روحاني هم به نام شيخ يحيي از روستا داشتيم.
به طرف خط مقدم حركت كرديم. هيچ اطلاعي از وضعيت منطقه نداشتيم. نمي‌دانستيم به كجا مي‌رويم. هوا گرم و سوزان بود؛ تابستان و ماه رمضان. اطلاعي هم از زمان عمليات نداشتيم. در منطقه‌اي نامعلوم، پشت يك خاكريز بلند، ميان سنگر‌هايي كه هنوز خالي بود، مستقر شديم. روز دوم براي آشنايي با جزئيات عمليات دور هم جمع شديم. شايد همين امشب حمله باشد؛ از رفت‌وآمد پيك‌ها و فرمانده‌هان معلوم بود. ما نيروي لشكر ويژه ۲۵ كربلا، گردان سيدالشهدا و گرو‌هان قمربني‌هاشم بوديم و فرمانده گردان، برادر مصلح و فرمانده گرو‌هان، نجّار بود. مواضع دشمن از قرار معلوم، خاكريز‌هاي مثلثي‌شكل بود كه مي‌گفتند اسرائيلي‌ها طراحي كرده‌اند و از استحكامات فوق‌العاده‌اي برخوردار است.

منبع” نشریه امتداد به سر دبیری رضا مصطفوی

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید