شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم ” رگبار پراکنده
نميدانستم آنجا هنوز خاك ماست يا در خاك دشمن هستيم. عراقيها هميشه توي خاك خودشان بهتر ميجنگند تا خاك ما. شايد هم دلبستگي به خاكشان آنها را جريتر ميكرد. شعار ما اين بود كه آنها را بايد تا قدس دنبال كنيم. تلفات زيادي نداده بوديم. بايد براي خودمان يك خط پدافندي ميساختيم تا نيروهاي ديگر از راه برسند. اصغر گفت: مواظب سنگرها و خارها باشيد. ممكن است عراقيها پشتش مخفي شده باشند.
آنقدر جلو رفته بوديم كه با عراقيها قاطي شده بوديم. رمز ما «يا زينب(س)» بود. عراقيها هم رمز را فهميده بودند. باران شديد بود. لباسهايمان خيس شده بود. تشخيص خودي و غيرخودي ممكن نبود. نيروها سردرگم بودند. روي ارتفاع مستقر شديم؛ همان ارتفاعي كه بايد ميگرفتيم و مقصد نهايي عمليات بود. رفتيم داخل كانال و منتظر طلوع آفتاب شديم. ساعت سه نيمهشب بود و بچهها فراغتي يافته بودند تا دوستان خود را پيدا كنند. تا ته كانل رفتيم و يكييكي بچههاي روستا را پيدا كرديم. حسن محمد عليخاني، اصلا پيداش نبود. دلواپس شدم. خسته و خوابآلوده كف كانل نشستيم. فرصتي دست داده بود ميان همة آن آتش، دمي را بخوابيم. زوزة خمپاره، صداي سهمگين كاتيوشا، گلوله، برايمان ديگر عادي شده بود، حتي مرگ هم. آتش دشمن سنگين بود، ولي ما را اجبار به جبهه نياورده بودند كه اكنون با بيخوابي و تشنگي و سختيهاي عمليات در كنار حجم آن همه آتش از ميدان فرار كنيم. شايد لحظهاي ميترسيديم؛ ولي ترس در دل همة انسانها وجود دارد. همين ما را بس كه امام را داريم و شهادت را آخرين منزلگاه و پايان جهان مادي ميپنداشتيم. هميشه در پندارم بود كه آنها كه به شهادت ميرسند، پايان دنياي مادي را با خود در بهشت جشن ميگيرند و خود را تكامليافته ميدانند. اما من هنوز در مرحلة نخست سلوك خويش بودم. همينكه خودم را بر ديواره كانال رها كردم و چشم بستم، احساس كردم كه بايد روي كسي نشسته باشم. هوا تاريك بود و كانال تاريكتر. نگاهي به دور و برم كردم، ديدم از بچههاي ديگر يك سرو گردن بالاترم، متوجه شدم روي يك جنازة عراقي نشستهام. نميدانم چرا حالم بههم خورد. سرش خوني بود و دستم خيس شد. داشتم هق ميزدم و مثل بچهها در دل شب جيغ كشيدم. اول همه وحشت كردند، ولي بعد كه متوجه موضوع شدند از خنده رودهبر شدند. اصغر چراغ قوهاش را روشن كرد و من دستم را به خاك ماليدم، اما باز تميز نشد. مجبور شدم با اندك آب قمقمه بشورم، ولي باز دلم بههم ميخورد. جنازة گندة عراقي، تير به سرش خورده و متلاشي شده بود. بچهها چند نفري از كانال بيرون انداختندش و هلش دادند روي شيب ارتفاع. غلت خورد رفت پايين. هوا خيلي سرد شده بود و من گوشهاي به كانال تكيه داده بودم تا لحظهاي را بخوابم كه شايد كمي از خستگي تن خود بكاهم؛ ولي بدنم خيس بود و سرما تا مغز استخوانم نفوذ كرد. طاقت نياوردم و بلند شدم تا چارهاي بينديشم. به بچهها گفتم بروم بيرون، شايد پتويي پيدا كردم. از كانال بيرون زدم، در ميان سياهي شب، دنبال يك اوركت عراقي بودم كه بتوانم از تنش دربياورم؛ ولي مشكل اينجا بود كه از دست زدن به جنازة عراقيها حالم بههم ميخورد. توي خيال خودم بودم كه ديدم يكي از بچهها روي سرش چندتا اوركت دارد. صدايش كردم: برادر! او كه مرا شناخته بود، به اسم صدايم كرد. كمي مكث كردم. جلوتر كه رسيد، ديدم غلامعلي عباسي است. كلي غنيمت عراقي داشت و بين بچههايي كه لباسهاشان خيس شده بود، تقسيم ميكرد. تا بالاي آرنج، ساعت مچي بسته بود و داشت ميبرد تحويل تداركات گروهان بدهد. در جبههها، كوچكترين گناه براي ما مانند يك اقيانوس بزرگ و پهناور بود و ما بسيار ميترسيديم. يك دست گرمكن و يك اوركت عراقي نو به من داد و يك شلوار. رفتم داخل كانال و پوشيدم. گرمِ گرم شدم و گوشهاي راحت تكيه دادم. از بس خسته بودم خوابم نميبرد. بعضي از بچهها راحت خوابيده بودند. صداي آتش سنگين لحظهاي قطع نميشد. تازه خوابم برده بود. نميدانم چقدر خوابيده بودم كه يكي از بچهها بيدارم كرد و گفت: محمد عليخاني! نگاه كردم. به غير اصغر، همة بچهها خوابيده بودند. دلم ريخت. اصغر، چيزي شده؟ گفت: پسر عموتون، حسن محمد عليخاني… گفتم: زخمي شده، گفت: آره، گلوله خورده توي شكمش. گمانم كاليبر. گفتم: چي ميگي؟! كاليبر؟ حتما شهيد شده. رفتيم كنارش. تهِ كانال، كمي كه جلو رفتم، واي چقدر بچهها زخمي افتادهاند و دارند ناله ميكنند! طاقت ديدن اين همه شهيد و زخمي داخل كانال را نداشتم. زدم بيرون و به نشاني تانك سوختهاي رفتم كه اصغر داده بود. ولي كسي نبود. دور تانك چرخيدم. كنار شني تانك مقداري خون ريخته بود. حدس زدم كه حسن اينجا بوده و او را بردهاند. كجا؟ نميدانم.
كمي نشستم و فكر كردم به پايان جهاني كه او در آن پا گذاشته بود. الان كجاست؟ آيا الان كه من دارم به او ميانديشم، او هم به من فكر خواهد كرد؟ فكرم پرواز كرد داخل معبر. وقتي ستون نشسته بودند، حسن سرش را گذاشت روي زانوي من و مثل يك كودك خردسال خوابش برد. موهاي قشنگش را نوازش كردم. به آسمان نگاه كردم؛ جايي كه حسن رفته بود. حدس زدم خودش آرزوي چنين شهادتي را داشت. بين ما، حسن از همه خردسالتر بود و با دستكاري شناسنامهاش به جبهه آمده بود. فكر كردم آيا من هم روي اين ارتفاع به شهادت خواهم رسيد؟ حالا كه جنگ را با همة وجودم حس كرده بودم و تآثير عظمت و بزرگي آن را دريافته بودم، من هنوز مانده بودم و حسن با شهادتش به همة آرزوهايش پايان داده بود. از جا بلند شدم و رفتم به طرف كانال.
ناگهان توي آن تاريكي ديدم كسي از طرف خط عراقيها، چون شبحي پيش ميآيد. اوركت پلنگي عراقياش را بهراحتي تشخيص دادم. يك كلاه عراقي هم روي سرش بود. سريع موضع گرفتم و سلاحم را به سمتش نشانه رفتم تا اگر واقعا عراقي باشد بزنمش. هر كار ميكنم گلنگدن گير كرده و تكان نميخورد. گذاشتم زير پاهايم و محكم با پوتين كوبيدم رويش. شكست. شبح، همينطور پيش ميآمد. متوجه شدم اصغر عبدالحسيني است. از نفس افتاده و رنگم پريده بود. خدايا، اگر سلاحم گير نميكرد زده بودمش. گفتم شانس آوردي و قصه را گفتم. خنديد و گفت: تا خدا نخواهد، اتفاقي نميافتد. كنارم نشست. كتفش تير خورده بود و خون جاري بود. گفتم بايد بروي عقب. گفت: براي اين تير؟ گفتم عفونت ميكند. گفت: فقط محكم ببندش و به بچهها هيچ نگو. نميخواهم براي يك تير ناقابل، بچههاي مردم را زير آتش رها كنم و بروم. تنومند بود و بلندقامت و پرتحمل. محكم جاي زخم را بستم و رفتيم داخل كانال. چشمهايم سنگين شده بود. قضية حسن را گفتم و اصغر گفت: آره، شهيد شد. بردنش عقب. تكيه دادم به خاك و خوابيدم. نميدانم چقدر خوابيده بودم كه با صداي اذان داخل كانال بيدار شدم. تيمم كردم و نمازم را خواندم و دوباره خوابم برد. وقتي بيدار شدم كه هوا روشن شده بود و همة بچهها به جنبوجوش افتاده بودند. كسي همراه اصغر بود كه هنوز نديده بودمش. گفت: اين برادر عسكري است. با هم همكاري كنيد. اصغر يك تيربار نوِ روسي به من داد و ما گوشبهفرمان عسكري داشتيم كه ازمان خواست باهاش برويم.
من، حسينعلي و ابراهيم و بهرام رفتيم. خودمان را به دست سرنوشت سپرديم. در بين راه متوجه شديم كه براي پاكسازي سنگرهاي عراقي ميرويم. از چند سنگر خاموش گذشتيم. در ميان يك شيار قرار گرفتيم. جلوتر از ما، تازه عراقيها آنجا را تخليه كرده بودند. كمي دوردستتر، يك عراقي در ميان شيار، بالاتر از ما بود و خيلي خوب به ما مسلط بود. اگر يك نارنجك ميانداخت، به آساني هر چهار تاي ما را زخمي ميكرد. شايد هم به رگبار ميبست. بلند شد و نشست. گفتم: بچهها عراقيها، بنشنيد! با اينكه خودمان را كمي در شيار از ديد عراقيها پنهان كرده بوديم، ولي باز در دسترسشان قرار داشتيم و چون بالاي سر ما بودند، به همديگر ديد داشتيم. بار ديگر بلند شد، نشست و ما منتظر گلولههاي او بوديم. عسكري به عربي فرياد زد: شما در امانيد. او انگار منتظر چنين صحنهاي بود. سه عراقي بلند شدند و به طرف ما آمدند. از همانجا دستشان را گذاشتن روي سرشان. كمي كه نزديك شدند، ديدم كلي عراقي با شعار «الدخيل الخميني» بلند شدند و راه افتادند. پنجاه نفري ميشدند. عسكري همة آنها را بهخط كرد و به پشت جبهه انتقال داد و ما را هم رها كرد. دو روز در داخل كانال سرگردان بوديم. دشمن هيچ تحركي نداشت و در اين عمليات پاتكي هم نكرد. منطقه آرام بود. گويي دشمن از ضربة سنگيني كه در منطقه خورده بود، هنوز توان بازسازي قواي خود را نيافته بود. گرسنه و تشنه، خسته و شلخته و گلآلود جايمان را به نيروهاي تازهنفس داديم. گمان ما اين بود كه برميگرديم پايگاه شهيد بهشتي. اما نگو خوابي شيرينتر براي ما ديده بودند و از همين رو خودمان را به دست تقدير سپرديم و به دنبال فرمانده گامهاي سنگين خود را ميكشانديم. ولي در جايي ديگر، منطقهاي كه نميشناختيم و حتي نامش را هم نميدانستيم در برابر چادرهاي فرسوده و بههم ريخته ايستاديم. انگار بچهها دچار بهت و حيرت شده بودند و نميخواستند باور كنند كه قرار است اينجا مستقر شوند. ما تابع دستور فرماندهان بوديم و آنها هر دستوري ميداند، بدون هيچگونه پرسشي اجرا ميكرديم؛ چرا كه بر اين باور استوار بوديم كه اطاعت از فرمانده، طي سلسلهمراتب به امام ميرسد و امام نيز جان بچهها بود.
وضع بهداشت آنجا بسيار ناهنجار بود و ما از آنجا كه در زير باران شديد دچار سرماخوردگي شده بوديم، بيشتر از هر چيز به داروي سرماخوردگي نياز داشتيم. شايد بر خوردن غذا آن را ترجيح ميداديم. دو شبي را در آنجا گذرانديم. يك تويوتا غذاي ما را تحويل ميداد و ميرفت و به سرعت از منطقه دور ميشد. هنوز خمپارههاي سرگردان در اطراف ما منفجر ميشد و گاه بچههاي بازيگوش را كه مدام در حال تكاپو در اطراف بودند، دچار مشكل ميكرد. از همه مهمتر، اين بچههاي نورسته و نوشكفته، خود نميدانستند كه فردا در سرزميني بلاخيز فرود خواهند آمد.
نویسنده ” غلامعلی نسائی
اگر از مطلب راضی بودید آنرا برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
متن آهنگ لالایی علی زند وکیلی
متن آهنگ آسمان هم زمین میخورد چارتار
متن آهنگ جدید زبر حصین و شایع
متن آهنگ مامی ساری Mommy Sorry اپیکور
متن آهنگ در واز کن عجم باند
متن آهنگ کجایی محسن چاوشی
متن آهنگ معمای شاه سالار عقیلی
متن آهنگ خاک بهزاد لیتو و سیجل
متن آهنگ آدم بدی نبودم علیشمس و مهدی جهانی
متن آهنگ اسمش عشقه مرتضی پاشایی
متن آهنگ دورهمی علی ارشدی
متن آهنگ دله مو محسن ابراهیم زاده
متن آهنگ یکی به دو سامان جلیلی
متن آهنگ جدی نمیگیرم رضا صادقی
متن آهنگ عروسک میثم ابراهیمی
دوباره جنگ شروع شده
متن آهنگ عشق خیالی شهرام محمد نژاد و مصطفی فتاحی
متن آهنگ هفته عشق بنیامین بهادری
متن آهنگ عکسای دو نفره علی لهراسبی
متن آهنگ حکم دنیا مصطفی فتاحی
متن آهنگ فرصت مجید یحیایی
متن آهنگ روزهای بد به در روزبه نعمت اللهی