k-190

هنوز خستگي شبِ باراني از تن بچه‌ها بيرون نرفته بود كه ستون به مقصدي نامعلوم (و به نقطة رهايي براي بعضي از بچه‌ها كه منتظر سرنوشت خويشتن بودند) به حركت درآمد. ولي من خود مي‌دانستم كه شهيد نخواهم شد؛ چرا كه در ميدان مين، اين را به‌خوبي دريافتم و من هنوز با نقطة رهايي فرسنگ‌ها فاصله دارم.

فصل هشتم ” طوفان ديگر
مرحله اول عمليات به خير و خوشي و با كم‌ترين تلفات انجام شد. بعد از سازماندهي دوبارة نيرو‌ها و دسته‌ها، سخني كوتاه از برادر مصلح، فرمانده گردان دريافت كرديم كه ما بايد در مرحلة دوم عمليات نيز حضور داشته باشيم؛ اما از جزئيات و محل آن حرفي نزد. تنها حرفي كه پشت ما را لرزاند، اين بود كه سبكبار سفركنيد و از سلاح و تجهيزات شهدا استفاده كنيد. اين يعني عمليات سختي در پيش است و احتمال اين‌كه عراقي‌ها ما را دنبال كنند، خيلي زياد است. اين را بچه‌هايي كه در چندين عمليات شركت داشتند به‌خوبي مي‌فهميدند، ولي نورسته‌هاي بازيگوش، تنها به آن حرف‌ها مي‌خنديدند و اگر از عمق آن مطلع مي‌شدند، چشم‌هايشان برادر مصلح را هشت‌ تا مي‌ديد!
هنوز خستگي شبِ باراني از تن بچه‌ها بيرون نرفته بود كه ستون به مقصدي نامعلوم (و به نقطة رهايي براي بعضي از بچه‌ها كه منتظر سرنوشت خويشتن بودند) به حركت درآمد. ولي من خود مي‌دانستم كه شهيد نخواهم شد؛ چرا كه در ميدان مين، اين را به‌خوبي دريافتم و من هنوز با نقطة رهايي فرسنگ‌ها فاصله دارم. شهادت لياقت مي‌خواست كه من آن را در خود پنهان كرده بودم يا شايد نداشتم؛ ازين‌رو تنها نگاهم به بچه‌هايي بود كه بيشتر در مناجاتشان اشك مي‌ريختند. از همه مهم‌تر به سرنوشت اصغر، فرمانده‌مان فكر مي‌كردم. عاقبت كجا و چگونه به شهادت خواهد رسيد؟
با تويوتا حركت كرديم. بعد از رسيدن به يك كانال، داخل آن هدايت شديم. يك ساعتي در كانال راه رفتيم. انگار انتها نداشت؛ ولي ناگهان با گروهي از بچه‌هاي زخمي برخورد كرديم كه خونين و نالان از كنار‌مان گذشتند. از كنار هركس رد مي‌شديم، تنها حرفشان اين بود كه هواي سرتان را داشته باشيد. انگار ستون مجروحان تمام‌شدني نبود. جلوي يكي از مجروحان را گرفتم و پرسيدم: آن جلو چه خبر است؟ گفت: عروسيه، نقل‌ونبات مي‌پاشن. و ديگر هيچ نگفت. پيش خودم گفتم حتما شوخي مي‌كند. كمي بعد، كانال دو تكه مي‌شد. يك قسمت پله‌اي بود؛ بايد خودمان را مي‌كشيديم روي يك ارتفاع كه تازه متوجه شده بوديم مشرف به زبيدات عراق است. همين‌كه از كانال بيرون زديم، در تيررس عراقي‌ها قرار گرفتيم. ابتدا سرِ ستون را زدند و بعد تيرتراش. مجبور شديم در زير تلي پناه بگيريم. حسين‌علي پا‌هايش تير خورد و رفت. نيرو‌ها هر يك موضع گرفتند و دستة ما هنوز در زير همان قناسه‌زن عراقي بود كه اصغر و بهرام رفتند آن را دور بزنند كه زير آتش قرار گرفتند و برگشتند. يك‌ساعتي طول كشيد تا نقطة كوري پيدا كرديم و بهرام، او با آرپي‌جي زد. اين‌كه عراقي كشته شد يا نه، نمي‌دانم، ولي ديگر راحت شديم. نيرو‌ها از سمت چپ درگير بودند و ما نيز به مواضع خود دست پيدا كرديم. وقتي به آن سنگر رسيدم، جنازة آن قناسه‌چي را كه سوخته بود، ديدم.
شب را بدون درگيري، صبح كرديم و حدود ظهر بود كه نيرو‌ها به طرف جادة آسفالته حركت كردند. دو ساعتي پياده رفتيم تا رسيديم. آن طرف آسفالت، رَمل بود و بچه‌ها به سختي راه مي‌رفتند. به اندازة آن دشتِ بي‌آب‌وعلف با عراقي‌ها فاصله داشتيم و نمي‌دانستم كجا قرار داريم؛ ولي هر چه بود در پيش روي ما طوفاني در جريان بود كه خود از آن بي‌اطلاع بوديم. تا خاكريزي خرابه و خاموش، راهي دور بود؛ ولي به‌خوبي ديده مي‌شد. معلوم نبود چرا تا به‌حال نيرويي براي استقرار در اين نقطه گذاشته نشده.
تازه متوجه شديم كه عراقي‌ها خودشان را عقب كشيدند و جايي مستحكم‌تر منتظر ايراني‌ها هستند. ولي تا رسيدن به آن خاكريز، منطقه صاف و بدون هيچ جان‌پناه بود. خدا مي‌داند كه اگر وسط اين رمل زير آتش قرار بگيريم، چه خواهد شد! نيرو‌ها خسته و تشنه، خودشان را مي‌كشيدند. خمپاره‌هاي دشمن در گوشه‌وكنار فرود مي‌آمد و با هر خمپاره، همه خيز مي‌رفتند و اين باعث مي‌شد ديرتر از معركه خارج شويم. هر چه پيش‌تر مي‌رفتيم خمپاره‌ها و آتش دشمن بيشتر مي‌شد.
به‌يك‌باره تانك‌هاي عراقي از پشت خاكريز‌ها بالا كشيدند و مقابل ما صف‌آرايي كردند. آن‌قدر زياد بودند كه با يك نگاه نمي‌شد تعدادشان را تشخيص داد. متوجه شديم كه توي چه معركه‌اي گير افتاده‌ايم؛ نه جان‌پناهي و نه راه فراري. تانك‌ها گلوله‌هاي خود را هم رها مي‌كردند. حالا علاوه بر تير مستقيم تانك، كاليبر‌هاي روي تانك، تيرتراش مي‌كردند و پشت سرشان نيرو‌هاي پياده. بچه‌ها وحشت‌زده به طرف آسفالت گريختند. هر لحظه يكي روي زمين مي‌افتاد و خودش را به سختي مي‌كشيد. بعضي‌ها هم شهيد مي‌شدند و همان‌جا مي‌ماندند. فرصتي نبود تا بشود آنها را عقب برد. مجروحان نيز مانده بودند. آرپيچي‌زن‌ها مقابل تانك‌ها شليك مي‌كردند و اين خود از سرعت آنها مي‌كاست و نقطة قوتي بود تا بچه‌ها عقب بكشند. من هم گاهي كه فرصتي دست مي‌داد، تيربارم را به‌سوي آنها مي‌گرفتم. بهرام و بقية آرپي‌جي‌زن‌ها بايد جلوي تانك‌ها را مي‌گرفتند. تا آن روز چنين صحنه‌اي را نديده بودم كه عراقي‌ها ما را اين‌طور دنبال كنند؛ جوري كه نتوانيم شهدا و مجروحان را از معركه بيرون بياوريم. هر بار كه بچه‌ها مي‌افتادند، دلم مي‌لرزيد؛ چرا نمي‌توانم آنها را كول كنم؟ چند نفري زخمي و شهيد توي رمل‌ها جان باختند. تانك‌ها به‌صورت نعل اسبي جلو مي‌آمدند. اصغر داد مي‌زد، فرياد مي‌‌كشيد و آرپي‌جي مي‌زد. هر گلوله‌اش سرعت تانك‌هاي عراقي را كم مي‌كرد. آنها كه بچه‌تر بودند، هر چه تجهيزات داشتتند، مي‌‌انداختند، ولي اصغر تنها آنهايي را كه گلولة آرپي‌جي داشتند، صدا مي‌زد. فرياد مي‌زد كه نبايد سلاحشان را بيندازند. كافي بود خودمان را به آسفالت برسانيم. كم‌كم به آسفالت نزديك مي‌‌شديم. پشت آسفالت، يك فرورفتگي به عمق يك متر قرار داشت كه به راحتي مي‌شد جلوي تانك‌ها ايستاد. حدود يك‌متري گود بود و اين، جان‌پناه خوبي براي دفاع بود.
بچه‌ها خودشان را كه به پشت آسفالت انداختند، نفس راحتي كشيدند و من با تير‌بار شروع كردم به رگبار و بچه‌هاي آرپي‌جي‌زن هم چند تانك را زدند؛ ولي تانك‌ها تمام دشت را پر كرده بودند. اصغر بي‌سيم را گرفت و پشت بي‌سيم فرياد كشيد: «اين‌جا بچه‌هاي من همه دست‌شان را گذاشتن تو دست شقايق‌ها. » بعد مثل اين‌كه از كوره در رفته باشد، هلي‌كوپتر مي‌‌خواست. لُخت حرف مي‌زد، با كد هم نمي‌‌گفت؛ مثل اين‌كه از قرارگاه گفتند لُخت حرف نزن كه فرياد كشيد: اين‌جا بچه‌ها همه قتل‌عام شدن، من لُخت پُخت حاليم نيست، هلي‌كوپتر مي‌‌خوام.
هنوز بيست دقيقه نگذشته بود كه دو تا بالگرد رسيد و تانك‌ها را به آتش كشيد. همين‌كه عراقي‌ها داشتند برمي‌‌گشتند، افتاديم دنبالشان. چهار تا تانك را سالم غنيمت گرفتيم و پنجاه تا هم اسير عراقي و در پشت خاكريز‌ها مستقر شديم. پانزده روز آن‌جا پدافند كرديم. روز‌هاي سختي را در پدافند سپري كرديم. تنها آبي كه بالگردها براي ما مي‌‌آوردند، مخصوص خوردن بود. حتي روي گالن‌هاي بيست ليتري نوشته بود: «به‌جز مصرف خوردن، استفاده غير از اين آب حرام است. » مجبور بوديم با دست‌هاي كثيف و لباس‌هاي شلخته، روز و شب را سپري كنيم. روز‌هاي آخر، همه بوي خاصي مي‌‌داديم كه براي خود ما قابل تحمل نبود. از بس كثيف شده بوديم، وزن‌مان هم سنگين‌تر شده بود تا يك روز غروب، ما را به پشت جبهه حركت دادند.

نویسنده ” غلامعلی نسائی

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید