تانک سوخته جان سوخته
حبیب از روزی که به سمت شهردار منصوب شده بود، محکم به این سمت چسبیده بود و قانون را زیر پا گذاشته بود. عباس که فرمانده گروهان بود، بنا به دلایلی، این کار حبیب را زیر چشمی ندیده گرفته بود. اسماعیل هم چندان اعتراضی نداشت؛ چه بهتر که یک نفر برایشان هر روز سفره پهن کند، غذا آماده کند و دوغ با مزه و… حامد ولی، گیر اصلی بود. میثم بدتر از حامد که یکسره در گوش عباس وزوز میکردند و به شهردار بودن مداوم حبیب حسادت میکردند. شهردار جبهه با شهردار شهرها کلی با هم فرق داشت.
واکس زدن کفش، شستن لباس و ظرف غذا و تمیزکردن سنگر، از وظایف شهردار بود. عباس پا بیرون کشید. هوا داغ شده بود. به طرف تانکر رفت که آبی به دست و صورتش بزند و وضو بگیرد. یک مرتبه چشمش افتاد به روی سیمهای خاردار که کلّی لباس و چفیه روش پهن بود. خوب که نگاه کرد، لباسهای گلآلوده دیشب و پوتینهایی را دید که واکس خورده، براق زیر آفتاب میدرخشیدند. عباس دیگه تحملش تمام شده بود و پیش خودش گفت امروز دیگه نمیتونم جلوی بچهها را بگیرم. حبیب را دید که با دیگ غذا، با صورت گل گرفته و شاد به طرفش میآید. عباس لبخند الکی زد و تو دلش گفت زیاد هم خوش به حالت نشه، چون امروز از پست شهردار باید برکنار بشی. حبیب سلام کرد و گفت: برادر عباس، بچهها بیدار شدن؟ نماز نخوندی؟ عباس گفت: نه، همه خوابند. بیدارشان کن. حبیب، دیگ غذا را به داخل سنگر برد و یکی یکی بچهها را بیدار کرد. حامد و حیدر و اسماعیل و… از سنگر بیرون امدند و به طر ف تانکر رفتند که ناگهان چشمشان به لباسها و پوتینها افتاد و عصبانی شدند و عباس را صدا زدند. حامد گفت: برادر عباس، همین امروز بعد ظهر باید یک جلسة علنی بیرون سنگر تشکیل بدهی و حبیب را از سمت شهردار عزل کنی. چه معنا میده برادر عباس، یک ماهه که ما داریم تحمل میکنیم. عباس حرفی نزد، وضو گرفت و گفت: بعد نماز و نهار با هم حرف میزنیم. نماز به جماعت خوانده شد. حبیب سفره را پهن کرد و دوغ بامزهای را حاضر کرد. بچهها دور سفره با ذکر دعا شروع به خوردن غذا کردند. اسماعیل لقمه میزد و دوغ را سر میکشید و میگفت: بیست ساله ننهام گاو میدوشه و دوغ و ماست درست میکنه، ولی دوغ برادر حبیب لنگه نداره. عباس نان خشک را ترکاند و زیر دندانش فشار داد، تقّی صدا داد و یک لیون دوغ سرکشید. نان خشک تو دهانش نرم خیسید و قورت داد و یک مشتی به سینهاش زد وگفت: بده دوغ به این بامزگی بردار حبیب که براتون سنگ تمام گذاشت، دیگه چی میخواهید. حامد به عباس نگاه معناداری کرد و حیدر گفت: جریان این تانک سوخته چیه؟ حبیب شصتش باخبر شد تانک سوخته، محل جلسات بچهها بود. جلسات زیادی را تانک سوخته به خود دیده بود و میرفت که برای اولین بار، جلسة علنی یک استیضاح را در دل سوختهاش در تاریخ به ثبت برساند. خودش را به نشنیدن زد و بچهها که غذا خوردنشان تمام شده بود و حبیب برای شستن ظرفها که بیرون رفت عباس را دوره کردند و هیئت رئیسه و منشی… جلسة عصر را برنامهریزی کردند. حامد تکهای کاغذ برداشت و رسمآ نوشت و اورا به جلسه عصر کنار تانک سوخته دعوت کرد. در انتهای برگه، نوشت: توجه! عدم حضور شما در جلسة دادگاه، جلب شما را درپی خواهد داشت.
محل حضور در جلسه دادگاه: تانک سوخته، ساعت پنج عصر.
ضروری است جعبة واکس زنی و مایع ظرفشویی و دیگر داراییهای شهرداری را به همراه داشته باشید. دادگاه ویژة دستة برادر عباس.
بچهها هرکدام گوشة سنگر به فکر جلسه عصر بودند. حامد منتظر حبیب بود که از راه رسید. حامد جلو رفت وحبیب ظرفهای شستة غذا را گوشهای چید و کنار حامد نشست. حامد، حکم را به حبیب داد و کف دستش را مقابل حبیب قرار داد و با دست دیگر خود کار را به حبیب داد و گفت: ببخشید برادر حبیب، رسید نامه را امضا، حبیب لبخندی زد و خودکار را گرفت و کف دست عباس را امضا زد و حامد گفت: لطفاً اسمتان را خوانا بنویسید. نوشت و نامه را برد گوشهای و باز کرد و خواند و چهره به هم زد و خودش را به خواب زد. حیدر از سنگر بیرون رفت و مقدمات جلسه را کنار تانک سوخته راه انداخت. حبیب رفت چای را آماده کرد. همه کنار تانک سوخته جمع شدند، عباس لبه تانک نشست و حامد به عنوان هیت منصفه، جلسة علنی را آغاز کردند. کمکم جلسه شلوغ شد. بچههای گردان رزمی نیز در جلسه بچههای تخریب نشستند… عباس شروع کرد به چگونگی تشکیل این دادگاه و تفهیم اتهام حبیب. عباس پس از کلی حرف زدن، حبیب را دعوت کرد که از خود دفاع کند. حبیب بلند شد به طرف محل کیفرخواست حرکت کرد، صدای صوت خمپاره ۱۲۰ برای چند لحظه جلسه را به تشنج کشید. خمپاره صد متری منفجر شد و سپس جلسه به حالت عادی بازگشت. حبیب که خود را را جابه جا کرد و کلاش را روی شانهاش گذاشت. حیدر با قنداق کلاش کوبید بغل تانک سوخته و دینگ صدا داد. همه سرشان را به طرف حیدر چرخاندند و زدند زیر خنده. حیدر، بلند گفت: اعتراض دارم جناب دادستان، عباس یک خمیازه کشیده و دهانش را تا بنا گوش باز کرد. با یک تکه ترکش، محکم کوبید روی تانک، شتلنگ صدا داد. گفت: اعتراض وارد نیست. حامد از وسط جمعیت بلند شد. گفت چه دفاعی، چه اعتراضی، عباس که باد به لپهاش انداخته بود ادای دادستانها را درآورد و گفت: هر متهمی حق دفاع دارد؛ چه رانتی، چه رفاقتی. حبیب که ایستاده بود، بلند گفت: ببینید بچهها، من میخوام نوکری شما را بکنم. با لخنی گریه آلوده از بچهها خواست که نزارند از سمت شهرداری عزلش کنند. آخر، زد زیر گریه و همه ضد حال خوردند. حامد بلند شد و شروع کرد به دفاع از بچههایی که میخواستند برای یک روز هم که شده در پست شهردار قرار بگیرند. بچهها محو دهان حامد بودند. بالگرد دشمن با صدای مهیبی خودش را روی سر بچهها رساند. عباس پرید رو تانک و با تیربار شروع به تیراندازی کرد. بالگرد چرخی زد. بچهها با کلاش و آرپیجی دنبالش کردند. اون هم نامردی کرد و یک راکت زد و فرار کرد. بچهها، هریک گوشهای سنگر گرفته بودند. جلسه به قدری به تشنج کشیده شده بود که تا اطلاع بعدی تعطیل شد. حبیب نیز همچنان به سمت خود باقی ماند. هوا کمکم تاریک شده بود. ساعاتی گذشت. تا پاسی از شب دربارة محتویات دادگاه گفتوگو میکردند. خط، آرام بود و دشمن هیچ گلولهای شلیک نمیکرد. بچههایی که روی خاکریز نگهبان بودند پستشان را عوض کردند. ساعت دوازده شب بود. صدای موتور توی خط پیچید. گردان برادر امیر آمده بود تا چند نفر تخریبچی را برای یک عملیات همراه خود ببرد. بچههای گروه تخریب همیشه آماده بودند. تازه خوابشان برده بود که عباس پنج نفر را بیدار کرد. حبیب و حیدر و حامد و مسعود وخودش راه افتادندو به محل عملیات رفتند. فرماندة گردان، برادر میثم، نقشهای را روی زمین پهن کرد و گروه تخریب را توجیه کرد که ظرف دو ساعت راه نیروها را باز کنند. هوا تاریک بود. ماه گوشة نازکش را روی سر بچههای پهن کرده بود. گردان پشت سر و بچههای گروه تخریب شروع به باز کردن معبر کردند. چند متری که رفتند خوردند به سیم خاردار عنکبوتی. پیچیدگی خاص مینها، نشانة ترس دشمن بود. فرمانده گردان، مدام ذکر میگفت. کار سخت شده بود. وقت تنگ بود. حبیب از فرمانده درخواست کرد که بچهها کمی به عقب بکشد. فرمانده به حبیب شک کرده بود که به سیم خاردار گیر کرده و میخواهد با دراز کشیدن روی سیمها راه را باز کند. فرمانده راضی نمیشد که جان حبیب را به خطر بیندازید. ناگهان یک منور روی سرشان روشن شد. فرمانده چند متری نیروها را عقب کشید. حبیب راه را باز کرد و با رمز یا قمر بنیهاشم(ع) بر دل دشمن تاختند. بچههای کنار تانک سوخته، سرشان را پایین انداخته بودند و زارزار گریه میکردند. حبیب وسط بچهها آرام خوابیده بود. بچهها برای آخرین بار صورتش را غرق بوسه کردند. پیکر معطر حبیب را به عقب منتقل کردند. ظهر شده بود. بچهها نمازشان را که خواندند هیچ کس آن روز نهار نخورد….
منبع ” نشریه امتداد به سر دبیری رضا مصطفوی ” پر مخاطب ترین نشریه فرهنگ و مقاومت
اگر از مطلب راضی بودید آنرا برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
متن آهنگ لالایی علی زند وکیلی
متن آهنگ آسمان هم زمین میخورد چارتار
متن آهنگ جدید زبر حصین و شایع
متن آهنگ مامی ساری Mommy Sorry اپیکور
متن آهنگ در واز کن عجم باند
متن آهنگ کجایی محسن چاوشی
متن آهنگ معمای شاه سالار عقیلی
متن آهنگ خاک بهزاد لیتو و سیجل
متن آهنگ آدم بدی نبودم علیشمس و مهدی جهانی
متن آهنگ اسمش عشقه مرتضی پاشایی
متن آهنگ تنهایی فرهاد جواهر کلام
متن آهنگ بارون میاد جرجر حمید صفت
متن آهنگ ماه پیشونی محسن چاوشی
متن آهنگ تردید از علی فلاح
متن آهنگ دلشوره محمد رسولی
متن آهنگ مرهم حامد مدیری
متن آهنگ مردم آزار بهنام شهبازی
متن آهنگ ترک ۴ بنیامین بهادری
متن آهنگ ایران ایران خندوانه
متن آهنگ مولا علی حمیدرضا گلشن
متن آهنگ از تو بعید بود مصطفی یگانه
متن آهنگ حال سهراب سعید مدرس