داداش من فرماندهی لشکره …
یکی از روزها بعد از ناهار، وقتی به پتوهای تلنبار شده در چادر لم داده بودیم و چای میخوردیم، سیامک گفت: حاج امینی وقتی فهمید محمد آقا داداش حاج رضا دستواره ست، اون رو گذاشت آرپیجیزن. یه روز که رفته بودیم میدون تیر، محمد که تا اون روز اصلا قبضهی آرپیجی رو هم ندیده بود، برای این که کم نیاره، موشک رو گذاشت و جات خالی، شلیک کرد. زدن موشک همان و غش کردن محمد آقا هم همان. هیچی دیگه، آقا رو بردند بهداری.
عمر بی حاصل ما این همه افسانه نداشت
فروردین ۱۳۶۴: اردوگاه آموزشی لشکر ۲۷ – سد دز
شب در چادر نشسته بودیم تا غذا بخوریم، درست روبهروی تعقلی نشستم. هی به صورتش نگاه کردم که زیرچشمی نگاه کرد و مثلا میخواست بیمحلی کند. غذا را که خوردیم، گفتم:
– راستی اسم شما چی بود؟
جوان خندهرویی که پهلویش نشسته بود و همیشه دهانش تا بناگوش باز بود، با صدایی کلفت گفت:
– این؟ این اسمش تققولیه. تققولی تققولی.
و با تاکید بر روی ق تکرار کرد. تعقلی نگاه تندی به او انداخت و گفت:
– گفتم که بهتون … اسمم تعقلییه؛ محمدرضا تعقلی.
وقتی سیامک گفت که آن جوان خندهرو «سیدمحمد دستواره» برادر کوچک حاج رضا دستواره است، جاخوردم. جوان شاد و صافدل و باحالی بود. اتفاقا از من خیلی خوشش آمده بود و هر گاه به چشمانم نگاه میکرد، همینطور الکی میخندید. خندهی قشنگش، مرا هم به خنده وامیداشت.
محمد که اخلاق و رفتارش نشان از صداقت و سادگیاش داشت، موقع غذا درست روبهروی من مینشست و سعی میکرد با جملات خندهدار، زودتر با هم خودمانی شویم
– حاج امینی وقتی فهمید محمد آقا داداش حاج رضا دستواره ست، اون رو گذاشت آرپیجیزن. یه روز که رفته بودیم میدون تیر، محمد که تا اون روز اصلا قبضهی آرپیجی رو هم ندیده بود، برای این که کم نیاره، موشک رو گذاشت و جات خالی، شلیک کرد. زدن موشک همان و غش کردن محمد آقا هم همان. هیچی دیگه، آقا رو بردند بهداری.
– خب پس چی؟ میخواستی بگن داداش فرمانده لشکر بلد نیست آرپیجی بزنه؟
سیامک گفت:
– اتفاقا چند روز پیش حاج رضا اومده بود اینجا. محمد قایم شد که نبیندش. وقتی حاج امینی گفت که داداشت رو گذاشتیم آرپیجیزن، حاج رضا جاخورد و گفت:
– واسه چی این کار رو کردید؟
که محمد رو گذاشتند تیرانداز عادی.آنطور که بچهها تعریف میکردند، سیدمحمد که بچهی محلهی “علیآباد” بود – یکی از جنوبیترین محلههای تهران- خیلی ادعای لاتی داشت. همیشه یک چاقوی ضامندار در جیبش داشت و تا با کسی بحثش میشد، سریع آن را میکشید و با همان سادگیاش میگفت:
– میدونی من کیام؟ داداش من فرمانده لشکره. من داداش حاج رضا دستوارهام.
فقط کافی بود طرف مقابل بگوید:
– خب پس میرم پهلوی داداشت شکایت میکنم که چرا داداشش توی جبهه چاقو میکشه.
آن وقت بود که محمد چاقو را در جیب میگذاشت و به التماس میافتاد که چیزی به برادرش نگویند.
یکی از روزها که برای مرخصی رفته بودیم تهران، وقتی با سیامک و “مسعود دهنمکی” دم خانهی تعقلی بودیم، حرف محمد دستواره و خلبازیهایش به میان آمد. محمدرضا گفت که یک سر برویم دم خانهشان. سوار بر دو موتور، رفتیم به کوچههای تنگ علیآباد و خانهی آنها را پیدا کردیم. سید حسین، کوچکترین پسر خانواده در را باز کرد. حسین که مقداری حالت داشمشدی داشت، مثلا خواست قیافه بگیرد و خیلی سنگین و با تکبر داد زد:
– داش ممد، بیا دم در ریفیقات کارت دارن.
که من خندیدم و گفتم:
– بهبه داداشمون یه پا لاته ها.
که نگاه تندی انداخت و رفت داخل.محمد که آمد دم در، گیر داد برویم تو. هر چه گفتیم نه، قبول نکرد. خانهای نقلی و داغان که ظاهرا طبقهی پایین آن متعلق به حاج رضا بود که با زن و بچهاش آنجا زندگی میکرد. به طبقهی بالا رفتیم که پدر و مادرشان هم آمدند نشستند. حسین با همان قیافهی سنگین آمد کنار محمد نشست. مادر حاج رضا از دست او مینالید که:
– هر چه به رضا میگم یه نامه بده که این ممد این شیش ماه رو توی جبهه بوده، میگه نه. این از خدمت فرار کرده، باید بره دادگاهی و تنبیه بشه تا بفهمه خدمت یعنی چی.
حاج خانم میان صحبتهایش، نگاهی به محمد انداخت و گفت:
– اینم که آبروی ما رو توی محل برده.
وقتی پرسیدیم چی شده؟ خود محمد گفت:
– هیچی بابا. حوصلهام سررفته بود، گفتم یه کاری کنم یه کم بخندیم. رفتم دم خونهی عباس همسایهی روبهروییمون و گفتم: میبخشید حاج خانم، عباس خونه است؟ که ننهاش گفت: «نه، عباس آقا جبهه است» که منم گفتم: «نه آبجی. عباستون شهید شده، فردا هم جنازش رو میآرن تهران.»
همهی محل از این شوخی محمد ریخته بود به هم، ولی او خونسرد گفت:
– خب حالا خواستیم یه ذره بخندیم.
آنطور که خود محمد میگفت، هر کاری کرده بود تا برای سربازی بیفتد سپاه تا بتواند به جبهه بیاید، نشده بود و از شانس بدش افتاده بود در ارتش که محل خدمتش هم شهر خرمآباد بود. او که شدیدا مایل بود به جبهه بیاید، بیخیال همه چیز شده بود و شش هفت ماهی بود که از محل خدمتش فرار کرده و با عضویت بسیجی، به لشکر ۲۷ آمده بود. ارتش هم در عکسالعمل به این کارش، به عنوان فراری او را به دادگاه نظامی معرفی کرده بود.
بعد از شهادت حاج عباس کریمی در عملیات بدر، مدتی مسئولیت لشکر به عهدهی حاج سید رضا دستواره گذاشته شد. هر چه مادر حاج رضا و پدرش به او میگفتند و از او میخواستند تا نامهای به ارتش بنویسد مبنی بر این که محمد فراری نبوده و چون یگانش در ارتش به خط مقدم نمیرفته، او به بسیج آمده تا به عملیات برود، حاجی قبول نمیکرد.
با همان آشناییت کمی که با هر سه برادر داشتم، چندین بار دوستانه از حاج رضا خواستم تا نامه را برای محمد بدهد¬، چون امکان دارد دادگاه نظامی با او برخورد تندی بکند، ولی حاج رضا جواب همیشگی را میداد:
– نه. او تخلف کرده، از فرماندهانش سرپیچی کرده و محل خدمت خودش رو ترک کرده. باید بره و تنبیه بشه تا دیگه از این کارا نکنه.
شب دوشنبه ۹ تیرماه ۱۳۶۵
دقایقی قبل از آغاز عملیات کربلای ۱، در پشت خاکریز جادهی دهلران به مهران، هنگامی که کنار نیروهای گردان شهادت که قرار بود خط دشمن را بشکنند، ایستاده بودم، متوجه جیپ فرماندهی لشکر شدم که حاج رضا داخل آن ایستاده بود و سراغ بچههای اطلاعات عملیات را میگرفت. جلو رفتم و با او دست دادم. همین که دستش در دستم قرار گرفت، آن را بوسیدم. با عصبانیت دستش را کشید و با پرخاش گفت:
– این چه کاری بود کردی؟
خجالت کشیدم بگویم از همان اولین بار که او را دیدم، مهرش بر دلم نشسته بود. نمیدانم چه شد که آن شب به خودم جرأت دادم و دستش را بوسیدم. شاید چهرهی زیبا و واقعا نورانیاش باعث این کار بود. با خنده گفتم:
– راستی حاج رضا از محمد چه خبر؟
که عصبانیتش فروکش کرد و گفت:
– اون رو ولش کن. بذار بره تنبیه بشه …
و سر انجام حاضر نشد پارتیبازی کند و برای برادرش که محل خدمت خود را در ارتش ترک کرده و به بسیج پیوسته بود، نامه بدهد تا از محکومیتش کاسته شود.
آذر ۱۳۶۵: قبل از عملیات کربلای ۵
در پادگان دوکوهه، چشمم به “سیدمحمد دستواره” افتاد. پس از روبوسی و حال و احوال، به او گفتم:
– بهت تسلیت میگم که داداشات حسین و رضا شهید شدند.
محمد با خنده گفت:
– برو بابا. حالا دیگه راحت با همه دعوا میکنم. تا یقهی کسی رو میگرفتم، زود میگفت الان میرم به داش رضات میگم. حالا دیگه آزاد آزادم و همهشون رو میزنم.
دست در جیبش کرد و عکسی بسیار زیبا از شهید “محمودرضا استاد نظری” (از بچههای گردان حمزه، جمعه ۲۴ بهمن ۱۳۶۴در عملیات والفجر ۸ در فاو به شهادت رسید) درآورد و نشان داد. خیلی با آن عکس ذوق میکرد. با هم در یک گردان بودند. از او خواستم عکس را به عنوان یادگاری به من بدهد که با خوشرویی پذیرفت و داد. این آخرین دیدار ما با او بود.
“قاسم صادقی” (زمستان ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه جاودانه شد) تعریف میکرد:
– یکی از بچهها اومد و خبر شهادت رضا دستواره رو داد. حال کردم. دویدم طرف زمین صبحگاه. محمددستواره در حالی که کفش کتانی نوک پایش بود، دستهایش را باز کرده بود و لاتی راه میرفت. به ما که رسید، تنهی محکمی به او زدم. با عصبانیت گفت:
– هُششش بابا … حواست کجاست؟
که گفتم:
– برو بینیم بابا سیرابی.
پرید طرفم و گفت:
– میدونی من کی هستم؟ داداشم رضا دستواره معاون لشکره. میزنم داغونت میکنم ها.
که من سریع بهش گفتم:
– بفرما. کور خوندی داداش. داش رضات امروز صبح توی مهران شهید شد و با اجازهتون رفت پیش داداش حسینت.
با گفتن این حرف، رنگش پرید. ناگهان از حال رفت و همان جا افتاد زمین. به کمک بچهها او را به بهداری بردیم که رفت زیر سرم.
“سیدحسین دستواره” متولد ۱۳۴۸ روز پنجشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۶۵ در منطقهی مهران به شهادت رسید.
“سیدمحمدرضا دستواره” متولد ۱۳۳۸ قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) جمعه ۱۳ تیر ۱۳۶۵ در عملیات کربلای یک در مهران به شهادت رسید.
“سیدمحمد دستواره” متولد ۱۳۴۱ شنبه ۲۰ دی ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید و سال ها بعد پیکرش به خانه بازگشت.
اگر از مطلب راضی بودید آنرا برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
متن آهنگ لالایی علی زند وکیلی
متن آهنگ آسمان هم زمین میخورد چارتار
متن آهنگ جدید زبر حصین و شایع
متن آهنگ مامی ساری Mommy Sorry اپیکور
متن آهنگ در واز کن عجم باند
متن آهنگ کجایی محسن چاوشی
متن آهنگ معمای شاه سالار عقیلی
متن آهنگ خاک بهزاد لیتو و سیجل
متن آهنگ آدم بدی نبودم علیشمس و مهدی جهانی
متن آهنگ اسمش عشقه مرتضی پاشایی
متن آهنگ خیلی چیزا امیرعلی زمانی
متن آهنگ آهای خبر نداری محسن یگانه
متن آهنگ شاهرگ احمد رضا شهریاری
متن آهنگ پیر میشم معین زد
متن آهنگ دلتنگم شهاب بخارایی
متن آهنگ ماه عسل ۹۷ مسیح و آرش AP
متن آهنگ منم مثل تو محمد رشیدیان
متن آهنگ گریه چیه پازل باند
متن آهنگ فرشته علیرضا فراهانی
متن آهنگ دارم میرم مجید خراطها
متن آهنگ به من حق بده داریوش اقدامی
متن آهنگ مهتاب تو فانوس از رضا یزدانی