1028

حسين خرازي گفت: خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم، خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم!! خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهاى مجهز نونى تو را هم گرفتم. هيچ مانعى جلوى من نيست! امشب مى‏خواهم بيايم به شهر بصره در ميدان… تو را ببينم!

در منطقه شلمچه به ما مأموريت ساخت يك سنگر بزرگ با حلقه‏هاى بتونى پيش ساخته را دادند! حلقه‏هاى پيش ساخته بتونى را به وسيله تريلر و كمرشكن تا فاصله‏اى از خط مقدم مى‏آوردند و ادامه راهنمايى آنها تا كنار محل سنگر را به عهده ما مى‏گذاشتند! به راننده‏ها نگفته بودند كه بايد تا خط مقدم بيايند. تا محلى كه آنها را تحويل ما مى‏دادند آتش دشمن وجود نداشت. اما هر چه ما آنها را به طرف عمق منطقه درگيرى مى‏برديم بر تعداد گلوله‏ها دشمن افزوده مى‏شد. راننده‏ها مى‏ترسيدند و جلو نمى‏آمدند. ما با يك درد سر و مكافاتى اين راننده‏ها را به محل مى‏برديم. هر تريلر يك حلقه بيشتر نمى‏آورد. بالا و پايين گذاشتن آنها هم درد سر داشت. چون ما جرثقيل نداشتيم براى بيل لودر يك قلاب ساخته بوديم و به وسيله بيل لودر آنها را پايين مى‏گذاشتيم!
پانزده روز طول كشيد تا ما توانستيم پانزده عدد از اين حلقه‏هاى بتونى را به محل سنگر ببريم. محل سنگر در خاك عراق و بعد از سنگرهاى نونى شكل عراق بود! براى ساخت آن، منطقه‏اى را به اندازه كافى خاكبردارى كرديم. حلقه‏ها را كنار هم در آن قرار داديم و چند متر خاك روى آن ريختيم! سنگر خوبى شد. همان سنگرى بود كه بعد! حاج حسين خرازى نزديك آن شهيد شد.
منطقه در تصرف ما بود ولى عراق حاضر به از دست دادن آن نبود. بنابراين به شدت تمام آن‏جا را گلوله باران مى‏كرد. عمليات حالت فرسايشى به خود گرفته و اين حالت فرسايشى خسارات زيادى به ما وارد كرده بود. اكثر بچه‏ها زخمى يا شهيد شده بودند. منطقه تقريبا از نيروهاى ما خالى شده و انرژى و رمقى براى لشكر ۱۴ امام حسين نمانده بود.
شب‏هاى آخر عمليات بود. يك شب من و حاج محسن حسينى در سنگر نشسته بوديم! خرازى وارد سنگر شد و از ما پرسيد:
– از بچه‏هاى مهندسى چند نفر اينجايند؟!
– ما دو نفر در به در بيچاره!
حاجى لبخندى زد و گفت:
– امشب مى‏خوايم بريم جلو!!
از حرف او تعجب كرديم. ما هيچ‏گونه امكانات پيشروى نداشتيم. پس گفتيم:
– امشب ديگه چه خوابى برامون ديدى؟! كسى ديگه را ندارى؟!
– اين حرفا چيه كه مى‏زنين؟! يا الله پاشين ببينم.
حاج محسن آدم شوخى بود. بلند شد و شروع به غر و لند كرد:
– من زن و بچه دارم، اگه بلايى سر من بياد تو را نفرين مى‏كنم! مى‏خواى من رو بكشى؟! تو كه از درد زن و بچه سر در نمى‏يارى! مگه من چه گناهى كردم و…
خلاصه با هر زحمتى بود از سنگر بيرون آمديم همراه حاج حسين خرازى حركت كرديم. سوار يك ماشين تويوتالند كروز نو شديم. اين تويوتا را همان روز به حاج‏حسين خرازى داده بودند. سوار شديم و خرازى ما را به يك سنگر عراقى برد! سنگر چه عرض كنم، يك هتل – سنگر!
آن‏جا سنگر فرماندهى عراق در منطقه شلمچه بود. يك سنگر مجهز و مجلل زير زمينى كه حتى مبلمان هم داشت!! سنگر در عمق زمين ساخته شده و قطر بتون آن در حدود يك متر بود. روى آن را با چندين متر خاك پوشانده و بر روى خاك‏ها قلوه سنگ‏هاى بزرگى قرار داده بودند! هر گلوله‏اى كه به اين سنگ‏ها مى‏خورد اثرى بيش از اثر يك ترقه نداشت!
ما همراه حاج حسين وارد اين هتل زيرزمينى شديم! داخل سنگر شخصى به نام جاسم كه كويتى‏الاصل بود، از روى بى‏سيم مشغول استراق سمع فركانس‏هاى عراق بود. حاجى به جاسم گفت:
– جاسم كى رو دارى؟!
جاسم خنده‏اى كرد و گفت: “ژنرال ما هر عبدالرشيد!” ژنرال ماهر عبدالرشيد يكى از فرماندهان معروف و بزرگ ارتش عراق بود! فكر كنم فرمانده سپاه هفتم!
– بارك الله، بارك‏الله! خب چه خبر؟!
– خودش مى‏خواهد عقب برود! سه شب است كه نخوابيده است. دارد دستور مى‏دهد و نيروهاى خود را تنظيم مى‏كند!
حاجى خرازى با لبخند مليحى گفت:
– نمى‏گذارم بره! مثل من كه به خط آمدم، اون هم بايد بياد و بمونه.
– چطورى؟!
– به اون پيغام بده بگو: قال الحسين خرازى…
– نه حاجى اين كارو نكن! من اين همه زحمت كشيده‏ام به شبكه بى‏سيم آنها نفوذ كردم! بر اوضاع اون‏ها مسلطم! فركانس‏هاى آنها را كشف كرده‏ام… حيفه كه از دست بره!
– همين كه گفتم!
جاسم با ترس و احتياط روى فركانس بى‏سيم‏چى ژنرال رفت و به عربى گفت:
– بسم‏الله‏الرحمن الرحيم، قال الحسين خرازى…
بى‏سيم‏چى عراقى با شنيدن اسم خرازى و با فهميدن اين كه فركانس او لو رفته است، شروع به فحش دادن كرد! ما فحش‏هاى او را نمى‏فهميديم ولى جاسم با شنيدن آن فحش‏ها تعجب كرد و رنگ از صورتش پريد! جاسم بى‏سيم را قطع كرد!
حاجى از او پرسيد:
– چى مى‏گفت؟!
– داشت فحش مياد!
حاجى خرازى دست در جيب خود كرد و يك واكمن كوچك درآورد. به جاسم داد و گفت:
– يه نوار قرآن براش بذار و بگو منطق شما اونه و منطق ما اين!
جاسم دوباره بى‏سيم را روشن كرد و نوار را گذاشت! بى‏سيم‏چى عراقى فرصت گوش دادن به قرآن را نداشت. چون سيستم بى‏سيم عراق در هم ريخته بود. فرماندهان عراقى به علت لو رفتن فركانس‏هايشان مشغول فحش دادن به هم بودند! ما هم براى مدتى به اين دعواى فرماندهان عراقى گوش داديم و كلى لذت برديم! آنها مشغول فحش دادن به هم بودند كه ژنرال “ماهر” هم متوجه دعواى فرماندهان خود مى‏شود و از بى‏سيم‏چى مى‏پرسد كه چه شده؟! بى‏سيم‏چى به او مى‏گويد كه يك نفر ايرانى وارد فركانس ما شده و مى‏گويد من از طرف “خرازى” براى “ماهر” پيام دارم! ماهر هم به بى‏سيم‏چى خود مى‏گويد پس چرا نمى‏گذارى پيغامش را بدهد!
بعد از مدت كوتاهى بى‏سيم‏چى عراقى، به فارسى به جاسم گفت:
– اى ايرانى اگر پيغامى براى “ماهر” دارى بگو! او آماده شنيدن است!
ما تازه متوجه شديم او هم فارسى بلد است! خرازى به جاسم گفت:
– به او بگو: خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم، خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم!! خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهاى مجهز نونى تو را هم گرفتم. هيچ مانعى جلوى من نيست! امشب مى‏خواهم بيايم به شهر بصره در ميدان… تو را ببينم!
جاسم پيام را به آنها داد! بى‏سيم‏چى و ماهر عبدالرشيد هول كردند!
ماهر پرسيد:
– مى‏خواى بيايى چكار كنى، يا چى بگى؟!
– يك پاى تو را قطع كردم، مى‏خواهم بيايم اون يكى را هم قطع كنم!
– همين! خوب بيا اون جا! منم يه دست تو را قطع كردم، اون يكى را هم قطع مى‏كنم!
– باشد! وعده ما امشب تو ميدون…
با اين پيغام اوضاع ارتش عراق به هم ريخت. ژنرال ماهر عبدالرشيد واقعا از سقوط شهر بصره ترسيده بود. تمام مهره چينى‏هايى كه قبل از آن براى استراحت و به عقب رفتن انجام داده بود را به نفع شهر بصره به هم زد! حاجى خرازى بسيار آرام بود. لبخندى هم بر لب داشت. به ما دو نفر گفت: نماز خوانده‏ايد؟!
– بله!
– چيزى خورده‏ايد؟!
– بله!
– من خسته‏ام، شما هم خسته شدين، پس بخوابين!
– با اين كارى كه تو كردى مگه مى‏گذارند كسى اينجا بخوابه؟!
– اتفاقا امشب راحت بخوابين!
خودش هم رفت براى خواب و خوابيد!
وقتى به داخل سنگر مى‏آمديم عراق مثل نقل و نيات گلوله‏باران مى‏كرد اما وقتى مى‏خواستيم بخوابيم ده‏ها برابر بيشتر گلوله ريخت! آن شب عراقى‏ها به قدرى روى منطقه شلمچه گلوله ريختند كه در طول تاريخ جنگ و حتى بعد از آن بى‏سابقه است. گلوله‏ها را بى‏حساب و بى‏هدف شليك مى‏كردند! وجب به وجب خاك شلمچه را گلوله توپ و خمپاره شخم مى‏زد! اما سنگر ما نه تنها امن و امان بود، بلكه از يك هتل هم بهتر بود.
ما به راحتى خوابيديم و اتفاقا خوب هم خوابمان برد!
فردا صبح وقتى از سنگر بيرون آمدم، ديدم كه بدنه تويوتاى نوى حاج حسين از اثر تركش مثل يك آبكش سوراخ سوراخ شده است!
وقتى حاجى بيدار شد، با او وارد بحث شديم كه حكمت اين كار ديشبى چه بود؟ حاجى گفت:
– ما كه ديگه تو اين منطقه نيرو و امكانات نداشتيم، مهمات هم نداشتيم! اين كار را كردم كه اون‏ها تحريك بشوند و منطقه را زير آتش بگيرن و حداقل به اندازه يه هفته عمليات، مهمات خودشون رو هدر بدند!!
بعد از آن جاسم به يكى از بچه‏هاى ما گفته بود كه آن شب عراقى‏ها به قدرى كمبود مهمات داشتند كه حتى مهمات داخل تريلرها را به انبارهاى مهمات نمى‏بردند. آنها را مستقيم به كنار توپ‏ها و خمپاره‏هاى خود مى‏بردند و از روى تريلر گلوله‏ها را داخل توپ و خمپاره مى‏ريختند و شليك مى‏كردند!

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید