067336

مسلم در سال۶۲ به جبهه رفت و از ناحیه دست مجروح و مدتی در بیمارستان بستری شد. پس از بهبودی نسبی دوباره دلش هوای جبهه کرد .گفتم پسرم عزیز دلم تو وظیفه خودت را انجام دادی، تازه مجروع هم شدی ، دست تو هم برای خدا دادی و تو یادگار جنگی باید بمانی

برای آیندگان ، نوبتی هم باشه نوبت من هست .خوب من هم مثل تو دلم اونجاست یعنی تو دل داری ما نداریم. اجازه بده من برم انشالله باز نوبت تو هم میشه که بری .خودت میدونی که مادرت تنهاست .من که برگشتم تو برو . گفت نه مگه میشه تو برای خودت من برای خودم مگه هرکه رفت و زخمی شد بیاد اینجا بشه سربار جامعه بخوره و بخوابه . پدر جان احترا متان خیلی هم به گردنم هست کور بشم اگه بخوام به شما بی احترامی کنم . من تا بحال تو خونه جلو شما و مادر پام و دراز نکردم .ولی جبهه امام فتوا دادند برید حکم جهاد است پدر جان . حکم جهاد و که نمیشه از پیش خودمان مثل بعضی آدما  فتوا بدیم که امام اگه گفته برید جبهه مثل به من نوعی که مثلا یا مغازه داریا کارخانه  دار هستم نرماین به گردن همه هست باید رفت پدر بحث بین ما بالا گرفت مادر مسلم آمد  گفت حالا که اینطوری نمیشه، پس بیائید قرعه کشی کنیم ، قرعه به نام هرکه افتاد  همان بره، اول مسلم قبول نکرد . مادر یه جوری به مسلم فهماند که من طرف تو رو دارم . من که متوجه شدم دیگه چیزی نگفتم . قرعه کشی توسط مادر مسلم در کمال بی طرفی شروع شد. ننه مسلم گفت هردو چشما تون ببندید . تا نگفتم باز نکنید. چند لحظه بعد گفت خوب حالا باز کنید. قرعه به نام من افتاد مسلم اخم کرد و رفت عقب نشست مادر براش چای ریخت کمی مکث چای رو که خورد گفت من این و قبول ندارم دوباره  و سه باره بازم به نام من افتاد . چه حکایتی بود، همه مانده بودیم  مسلم خیلی دلگیر شد . مادر که تاب ناراحتی پسرش را نداشت . گفت اصلا من راضی هستم چه اشکالی داره  هر دو تان با هم برید ولی قول بدید هردو با هم زخمی نشید . همه خندیدیم و قرار شد با هم بریم وقت موعد رسید ، مسلم شاد و سرخوش با شوقی بی پایان با هم به عنوان نیروی بسیجی داوطلب اعزام شدیم . مقصد جبهه جنوب و پس از چند رزی در گردان امام حسن سازماندهی شدیم . من ارپیچی زن بودم و مسلم  رزمنده تک تیر انداز . کلاش گرفت و من آرپیچی ، اول بنا بود کمک آرپیچی من باشد که فرمانده قبول نکرد .
مدتی گذشت هر روز و شب مسلم ازم می پرسید بابا پس کی عملیات میشه ؟! خسته شدیم از این همه خوردن و خوابیدن  گفتم : پسرم هر وقت دیدی چلو مرغ و پسته و کمپوت دادند بدان که وقتش رسیده مسلم بدو رفت پیش رفیقاش و گفت  پدرم اینطوری گفته که همه شان آمدن پیش من پرسیدن بابای مسلم تو بار چندم جبهه آمدی گفتم بار سوم بعد گفتن ها  پس تجربه داری نه بابای مسلم ؟ گفتم ها تا دلتان بخواد . برید خوش باشید و منتظر جلو مرغ ، ازون شب  مسلم و رفیقاش هر دم به ساعت میپرسیدن  پس کی چلو مرغ میدن ؟ پیش خودم گفتم عجب حکایتی از دست این بچه های کم و سن  و سال  از هیچ چیز نمیترسند .هیچ جای دنیا اینجور جوانی بی باک نیست این پاکی و صداقت ای خدا در مقابلشان شرمنده ایم .
چند شبی گذشت یه مرتبه دیدم مسلم و با چند تا از رفیقاش سراسینه آمدن داخل سنگر مسلم پرید جلو و با شتاب گفت: بابا جون دارند به گروهان میثم چلو مرغ و  کمپوت میدن . یه مرتبه یه جوری شدم من که همینطوری گفته بودم حالا واقعیت پیدا کرده  خودم هم حالم یه جوری شد .دلم ریخت . نه از ترس عملیان و کمین که از  کاری که پیش امده بود . گفتم خوب مبارکه منتظر باشید تا برای شما هم بیارن .  رفتن و یه ساعتی دو باره برگشتن  گفتن پس کو نیامدن . گفتم خوب برید یه سر و گوشی اب بدید رفتن و  زود بر گشتن و گفتن میگن که فقط مال همان ها بوده نه بقیه گرو هان ها انشالله به وقتش .خیلی بی تابی میکردن خودم بلند شدم ببینم اوضاع چیه.رفتم و متوجه شدم که موضوع چی هست .  مسلم و دوستاش بیقراری می کردن گفتم حالا بعد انشالله نوبت شما هم میشه . گفتم عملیات  جای دیگه است  قرار شد چند نفری برن آخه یک گردان نیرو  رفتن عملیات خوردن به مانع سیم خار دار و میدان مین امکان خنثی کرن نبود نیروی داوطلب میخوان استشهادی که برن روی مین معبر باز کنند. خوب برید حالا  تو سنگراتون مسلم پرید جلو کجا بابا مگه میشه ما الان میریم فرمانده شون و پیدا کنیم مگه ما چه ما میشه که نتونیم بریم روی مین  دلم هوری ریخت. برید روی مین دیوانه شدید.حالم دگرگون شد عجب بچه های، برید پی کارتون، رفتم داخل سنگر خودم را زدم به خواب باز امدن . گریه میکردن چه گریه ای، واقعا از ته دل ، بعد همینطور گفتن و گفتن اصلا متوجه نشدم چطوری آمدم فرماندهی و دارم براشون روضه این ها رو  میخونم که قبولشون کنند. نمیدنم چرا خواهش و تمنا کردم و فرمانده هم قبول کرد. وقتی چلو مرغ اوردن من نخوردم  اینا با ولع و خوشحالی انگار دارن میرن حجله دامادی میخوردن یکی شون گفت پس کو پسته و کمپوت ، خندیدم و گفتم بعدا حالا همین و بخورید.
صبح که از خواب بیدار شدم برای نماز دیدم مسلم و رفیقاش نیستن .گریه کردم ای وای من چطوری جواب مادرشو بدم. ناگهان  یه حالی پیدا کردم . مسلم و دوستاش رفتن و  من برای همیشه تنها ماندم . مسلم که شهید شد ….

نوشته ای  از غلامعلی  نسائی

 

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید