012

عملیات رمضان بود.نیرو ها خط بصره را شکسته بودند. زخمی و خونین افتاده بودم و شهدا نیز در کنارم و چند زخمی دیگر تشنگی را فریاد میکردند.غربتی بود سنگین، نه از ترس و هراس اینکه باز بار دیگر زخمی یا کشته شویم. شهدا که شهید شده بودند و ما چند نفر هم زخمی پس از گلوله و خمپاره هراسی نبود.

افتاب سوزان پشت بصره ، دلم را به کرببلا میکشاند و یاد شهدای کربلا که در عمق تشنگی جان باختند و شهید شدن ، هر لحظه انتظار داشتم . شهید بشوم ولی گلوله ای که خورده بودم انتظارم را به نا امیدی مبدل کرده بود .گلوله کاری نبود .خیلی تشنه بودم دوستان زخمی من هم تشنه بودن. گرسنه و خسته از عملیات شب گذشته ،نیرو های رزمنده با عراقی ها در در وازه های بصره در گیر بودن .جائی که ما افتاده بودیم . گمانمان نبود که عراقی ها  گذرشان به ما بیفتد . هوا داشت رو به تاریکی میرفت و ما هنوزمنتظر امدادگرانی که وعده اش را داده بودن.نا گهان شیهه تانک ها ما را به زمین میخ کوب کرد. ولی ازینکه گمانمان به خودی ها بود امید داشتیم که از این وضع  رها میشویم و شهدا را نیز خواهیم برد. اصلا راضی نبودم خودم بروم و شهدا انجا بمانند . دلم میخواست یکی یکی  کولشان کنم و با خود ببرم به یک جای امن . اما  تانک ها رسیدن و دل ها تپیدن گرفت . تانک های عراقی مردانی خبیث با کلا ه های قرمز رنگ، چهره های چندش اور ، زخمی ها را گفتم خودتان را بکشید زیر شهدا جوری که نفهمند زنده هستیم .فقط شکم و سرتان بیرون نباشد باقی مهم نیست . ولی ناگهان دلم ریخت نکند با تانک روی ما دور بزنند و برقصند چون از عراقی های بعثی اصلا دور از انتظار نبود. خودم را زیر یک شهید  پنهان کردم .کلاه قرمزی ها ی بعثی با تانک و چند  سرباز درجه دار دوری زدن و پیاده شدن. نفس ها در سینه ها حبس شده بود کوچکترین صدا  همه چیز را بهم میریخت . منتظر شدیم تا  تیر خلاص را بزنند  رسم  پلید عراقی ها بود . وقتی بچه های بسیجی شهید که میشدن این قصاب های وحشی به شهدا تیر خلاص میزدن و این چنین نیز شد . یکی یکی شروع کردن  به زدن تیر خلاص زخمی ها را  هم زدن  نوبت به من رسید یک لگدی زدن  چون سرم زیر شکم یک شهید بود توجه ای نکرد و سه تیر خلاص به باسن و شکم و پا هام زد و یه لگدی دیگر محکم وسوار تانک شدن و از منظقه گریختن. با سختی از جام خزیدم ولی افتادم نتوانستم روی پام بیام  زخمی ها رو صدا زدم  معلوم  شد که نامرد ها به سر بچه ها زدن و به شهادت رسیدن تنهائی همه وجودم را پر کرده بود.چاره ای نبود باید کاری میکردم . چفیه ها را بریدم و زخم ها را بستم  و سینه خیز شروع به رفتن کردم  پیش خودم  گفتم لا اقل جائی خواهم رسید حتی اگر شده  تا فردا صبح بروم البته تا جائی که توان داشتم . هر جا هم خدا نخواست افتادم که افتادم و  شهید شدم که خودافتخاریست بلند مرتبه که لایق شوم .  سینه خیز به سمت نیرو های رزمند ه رفتم حدو دو کیلومتر راه را رفتم هوا تاریک شده بود و من تمام  بدنم خونین و خسته و تشنه ، متو.جه شدم که تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نخواهد افتاد . سرنوشت من کجا برای شهادت رقم خواهد خورد تنها خدا میداند و بس  ناگهان دو مرد با لباس های  شبه نظامی عراقی جلوی من ایستادن  ابتدا با عربی گفتم تمام اسیر شدم  ولی متوجه شدم که از نیرو های رزمنده عراقی  و مجاهدین شیعه بودن  مرا  کول کردندو  به منظقه امنی بردند و بعد بیمارستان  حدود دوماهی بستری بودم . شش ماه  بعد دیگر توان ماندن در شهر را نداشتم  و عازم جبهه شدم .
غلام رضا پس از اعزام مجددو بهبودی نسبی در منطقه عملیاتی  شلمچه  بار دیگر  به شهادت رسید.  یادش گرامی راهش  پایدار

نوشته : غلامعلی نسائی

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید