200185210

وقتی دست نوشته های چمران را میخواندم آنجا که می گوید « خدایا آنقدر سجده ام را طولانی می کنم تا مهره های کمرم بشکند. آنقدر می ایستم تا پاهایم فرسوده شود،آن روز عاشقش شده ام» اکنون پاهایم شکسته و تنم هزار پاره است قلم برنداشته ام که خودنمایی کنم. می خواهم با شهیدان عهد محکمی ببندم

پسرکی بودم کوچک ، چشنده عشقی بزرگ ، بچه بودم جنگ مرا بزرگ کرد. تمام بچه های آن روز چون من بودند. من یعنی همه بچه بسیجی ها پس من همانم که همه بودند.

قدم از قناسه کوتاه تر و قدم هایم برنده تر،‌دیگر آن شاگرد محصل دوم راهنمائی مدرسه شهید مدرس نبودم ، مردی شده بودم برای عبور از سخت ترین بحران ها اما نه پدر نه مادر نه آن مدیر مدرسه ام نه معلم تعلیمات دینی ام ، این چنین بودن را باور نمیکردن به گمان دلشان از سر احساس پا به عرصه نبرد نهاده ایم بیست سال پیش معلم دین من جناب آقای عباسی همین وزیر تعاون دولت خدمت گزارکنونی ؛ دستم را گرفت و به خلوتی برد و در گوشم زمزمه کرد جنگ است نه یک شوخی بچه گانه پس بهتر نیست درس بخوانی و همیشه جوان بمانی ؛ خود نیز این چنین شد .

همیشه اینگونه بوده . ابتدا دوران کودکی سپس دبستان و دبیرستان ، رفیقانی که گمان می کنی تا ابد با تو خواهند ماند.

 عبور از آستانه ای که در ورای آن ناگهان متوجه می شوی که مردی شده ای و باید قدمهایت را با سنگینی بیشتری روی زمین بگذاری. اکنون زمان آن رسیده است آنچه را که آموخته ای در عمل به آن تجربه کنی. میدان حقیقی امتحان آغاز شده است و تمام سرخوشی های کودکانه و شادی های آن به خاطراتی دور مبدل شده است .

 جنگ آغاز شده تو باید در دفاع از سرزمین و دین خود در لحظه تصمیم بگیری در زندگی روزمره است که انسان برای اتخاذ هر تصمیمی به عقل رجوع می کند. اوست که به تو می گوید کدام تصمیم درست و کدام نادرست است.

اگر در لحظاتی خاص تحت ندای درونی خویش بر حکم عقل پیشه بگیری تو را دیوانه و مجنون می خوانند.

 پانزده ساله بودم که از خاطره مجنون دل به خطر زدم و پا به عرصه نبرد گذاشتم. زمستان سختي در پيش بود و سخت‌ترينش اين بود که صفوف دشمن و خودي به هم ريخته بود. هيچ نقطة روشني نمايان نبود؛ گويي همة شهر درگير جنگ بود. از پنجره‌ها گلوله مي‌خزيد. اگر مي‌خواستي از يک کوچة تنگ بگذري، گمانت نمي‌رفت که تا انتهاي کوچه برسي.

 تبليغات دشمن از نيروهاي بسيجي و پاسدار، تصويري ساخته بود که آمده‌اند تا خلق کرد را بکشند و سرزمين کردستان را از نقشه ايران بردارند.

 خيانت بني‌صدر و حضور گروهک‌ها در کردستان كه خود را حامي دروغين مردم مي‌دانستنند، مزيد علت شده بود. شهر به هم ريخته بود. در مقري مستقر شده بوديم كه هيچ نقطة امني نداشت. جنگ ناجوانمردانه به عمق شهر کشيده شده بود. همة کوچه‌ها خاکريز بود و همة پنجره‌ها سنگري که ما را نشانه گرفته بودند.

پزشکان را مي‌کشتند و معلمان را به اسارت مي‌بردند؛ اما بسيجي‌ها توانستند اين آشفته‌شهر را به بهشتي مبدل کنند، اين، ثمرة پيروزي عشق بود. در همین وادی بود بعد از ۶ماه از کردستان برگشته بودم اما باز هم همان ندای درونی ام مرا به سمت جبهه های جنوب فرا خواند.

ششماه سرمای سخت کمین و جنگ نابرابر با دشمن داخلی و خارجی از ما مردان سختی ساخته بود برای آنچه که تحمل می نامیدندش . و ما اینک مردان تحمل شده بودیم تازه از کردستان بازگشته بودم اولین شب سال نو را در کنار خانواده نمیدانم انشب را بخاطر ندارم ولینکن همینقدر بخاطرم هست که در چهار دیواری خانه پدر بیقرار و آشفته و درهم ، من ان خود حقیقی را با خود باز نیاورده بودم خودم را جا گذاشته بودم پس اگر این چنین است این دل میگید و تو را به غربتی سنگین میکشاند . متعلق به جائی بودم که اینجا در کنار پدر مادر برادر خدایا چقدر تنها شده ام همه کس برایم غریبه بودن ، بیقرار و اشفته و درهم خودم را در حصاری میدیدم زندان ، زندانی به عشق آزادی زنده است وگرنه میپوسد و منهدم میشود. خدایا اینجا کجاست من کجا هستم پروردگارا مرا به وطن خود برسان ، چهار روز سنگین وسخت وپریشان گذشت عصر روز چهارم اردیبهشت شصت ویک برادر حبیب عبدالحسینی سر زده به خانه ما امد نامه ای دستم داد که سرنوشتم را عوض کرد : سلام علیکم برادر غلامعلی میدانم خسته از کردستان برگشته ای تو همراه حبیب فردا عصر هماهنگ شده است با نیرو های اعزامی همراه شوید پادگان شهید باهنر برادر شما اصغر؛ فرمانده نا قابل خادم رزمندگان ، عصر پنچم فروردین همراه حبیب اعزام شدیم به تهران و از انجا مستقیم به پادگان شهید باهنر اهواز مستقر شدیم .بیست روز گذشت اصغر نیامد خیلی ازش دلگیر شدیم روز بیست وسوم آمد حبیب را به گوشه ای برد و نمیدانم چه در گوشش خواند که حبیب کیفش را گرفت و به گرگان برگشت . هیچ وقت هم نپرسیدم . روز ها میگذشت تا اینکه در نیمه شبی بچه ها همه خواب بودند كه ناگهان در طبقه سوم خوابگاه، صدای مهیبي همه را از خواب خوش بيدار كرد. صداي تيراندازي تنگ و تاریک خوابگاه، آن‌هم نیمه‌شب. موجي از ترس را در دل بچه‌ها ريخته بود. اولين چيزي كه به فكرت مي‌رسيد اين بود كه مگر می‌شود وسط اهواز، دل شهر، ناگهان عراقی‌‌ها سررسيده باشند؟! این عاقلانه نبود. هوا گرم و سوزان بود و اتاق‌ها هیچ سرویس خنگ‌کننده‌ای نداشت و بچه‌ها شب‌ها بدون پيراهن مي‌خوابيدند. صدای آشنا در میانه زوزة گلوله‌ها به‌گوش می‌رسید. صدای رسا و فریادی بلند. یکی داد می‌زد: بلند شید! زود بیایيد بیرون، تنبلا! خیلی داد و بیداد راه انداخته بود. چند نفر وسط سالن‌ها می‌دویدند. داد می‌زدند. صدای فرما‌نده گردان بود. يكي از بچه‌ها از طبقة دوم پنجرة اتاق، لخت پرید بيرون. پشت سرش هم دو نفر دیگر. بزرگ‌ترها مصیبتی داشتند تا میان گاز اشک‌آور، خودشان را برسانند به محل تجمع گردان. هر کس یك جوری آمده بود؛ خیلی‌ها با پوتین و لباس و خیلی منظم آمده بودند، خیلی‌ها هم با کفش و زیر پوش… بعضي‌ها هم مثل من، بدون پيراهن…) فرمانده گفت: کی مجنونه؟ همه دستشان را بالا بردند. چند تا نوجوان هم توي جمعيت بودند كه هنوز ريش و سبيل‌شان درنيامده بود. بقیه همه ریش و سبیل داشتند. آنها را از بزرگ‌ترها جدا کردند. یك نفر به فرمانده گفت: این بچه‌ها برای گردان ما خطر سازند. فرمانده خندید و گفت: نه، اینها همه آن مجنون‌ها هستند. فرمانده می‌گفت: گردان من باید همه مجنون باشند؛ مجنونِ مجنون. ذمی‌گفت: وقتی شما را صدا زدم، بزنید توي دل خطر نگویيد «کفشمو بپوشم»، «نمازمو بخونم» ، «برای زنم نامه بنويسم»، و… بايد مجنون باشيد كه به دل خطر بزنيد. می‌خواهم هر وقت گفتم برو تو دل خطر، حتی نپرسه کجا من مجنون می‌خوام باید مجنون باشید … مجنون های دیروز امروز همه در بستر فقر ودرد ورنج ، اما سرداران همه در شهرداری ها و ….. راستی ببخشید اصلا قاطی کردم ، آن روز ها که سرداری نداشتیم همه برادر بودن ، برادر اصغر برادر حاج مهدی برادر رضا …. نخل ها مآمنی بود همدمی بود برای بچه های رزمنده تا دگویه های شان را شاهدی باشد . چهل روز گذشت خبر رسید حبیب در کردستان به شهادت رسیده …..اصغر دستم را گرفت ان روز همه بچه ها در محوطه جمع شدن دو گردان نیرو لشکر هنوز پا نگرفته بود در قالب تیپ بیت المقدس بچه های آزاد بودن گردان خود را انتخاب کنند ، خط شکن و پشتیبانی عملیات من با پارتی بازی اصغر در گردان خط شکن قرار گرفتم آرزوئی که همیشه محال میپنداشتمش مثل این ارزو ها نبود که برای رسیدن به مسئولیت هزار راه نرفته نیرنگ را بازی کنی ، اولین شرط ارزو اخلاص بود همین …. آخر آن روز موعود فرا رسید. عصر روز نهم اردیبهشت سال ۶١ یک گردان به خط شد. بچه ها سربندهای عشق را بستند ، بند پوتین ها محکم ، دلها ثابت قدم . نباید دلها بلرزد باید دل به خطر زد. جنگ مرگ و زندگی را از هم تفکیک می کند ولیکن آنجا مرگ واژه غریبی بود. چرا که مرگ را بچه ها زمین گیر کرده بودند. کلاشینکفها و آرپیچی زنها و بیسیم چی ، تمام گردان آماده رزمی بی امان. به رسم وفا یکیدیگر را در آغوش کشیدیم . از نخل های پادگان که روزها و شبهای زیادی را بچه ها به آن تکیه داده و سر بر آسمان ساییده نمیشد نادیده گرفت. نخل ها ما می رویم. خدایا کدام یک از ما آفتاب فردا را در این سیاره رنج به نظاره خواهد نشست و تن خسته اش را به خاک خواهد سایید و کدام یک از ما به آسمان سفر باید. برای همین به هم وعده دادیم آنها که شهید شدند برای دیگران که می مانند به رسم رفاقت و وفا شفاعت کنند و آنها که می مانند ادامه راه شهدا را در پی بگیرند. شب شده بود. بچه ها سوار به سوی خط در حرکت شدند.

نوشته : غلامعلی نسائی

□ دیاررنج مکتب رنج و صبوری و رهائی…
و شهادت پاداش رنج است.
 همراز پروانه ها باشید